پارت ۶۲(برادر خونده)
از زبان سورا: خوب من امادم برای اخرین بار به خودم تو اینه نگاه انداختم امروز با اون دختره که اسمش شین یوری بود قرار دارم میشناسمش دوست دوران بچگیم بود ولی تا جایی که یادمه اونا از این شهر رفته بودن از خونه زدم بیرون ادرسی که داده بودو درست نمی دونستم کجاست برای همین تا یه جایی رو با تاکسی رفتم بقیه شو پیاده جلوی یه ساختمون قدیمی و متروکه قرار گرفته بودم یعنی من درست اومدم ، اگه اشتباه باشه چی، دوباره به ادرسی که واسم داده بود نگاه کردم خودشه فکر کنم باید برم .وارد ساختمون شدم داخل ساختمون مثله ظاهرش ترسناک بود اخه اینجا چیکار میکنی شین یوری بزار بهش زنگ بزنم شمارشو گرفتمو و بعد از چند تا بوق بالاخره جواب داد _الو شین یوری خودتی من جلوی ساختمونم تو کجایی شین یوری:سلام الان میام چند دقیقه صب کن _باشه تماسو قطع کرد منم همونجا منتظرش موندم تا بیاد با نزدیک شدن صدای قدم های پای یه نفر خواستم برگردم سمتش ولی حس کردم یه چیز محکم به سرم خورده باشه دستمو روی سرم گذاشتمو برگشتم به شخصی که زده بود نگاه کردم نتونستم چهرشو خوب تشخیص بدم جلو چشمام تار شده بود درد بدی رو تو سرم حس میکردم دیگه چیزی یادم نیومد فقد میدونم افتادمزمین
****** با سر درد بدی چشامو باز کردم به دور ورم نگاه کردم اینجا کجاست منو بسته بودن به صندلی دستام بسته بود پاهامو نمی تونستم تکون بدم مزه بد خونو تو دهنم حس میکردم چطور شد که به اینجا اومدم پشت سرهم جیغ میزدم تا یکی بیاد به من کمک کنه تو اون اتاق سرد کسی نبود فقد من بودم گلوم از بس که جیغ زده بود گرفته بود دوباره واسه کمک از اخرین توانم واسه فریاد زدن استفاده کردم ،+ در باز شد قامت دوتا مرد بزرگ هیکل تو چارچوب در ظاهر شد با خشم بهشون نگاه کردمو گفتم:بزارین من برم شما کی هستید مرده:بهتر ساکت بمونی وگرنه عاقبت بدی رو در پیش داری دوباره با فریاد گفتم:بگین کی هستین مرده :مثله اینکه نمی خوای ساکت بمونی ترسیده بودم داشت نزدیکم میومد با لبایی که از ترس مثله بید می لرزیدن گفتم:میخوای چیکار کنی برو عقب جمله ی اخرمو با داد گفتم که در دوباره باز شد یه مرد دیگه وارد اتاق شد مرده میانسال بود که با عینک و ماسک صورتشو پوشونده بود فکر میکنم رئیسشونه به اون دوتا جدی نگاه کردو گفت:برین عقب دارین چه غلطی می کنی اون دوتا به فرمان اون مرده عقب تر وایستادن _تو کی هستی منو چرا گرفتی مرده با پوزخند نگام کردو گفت مثله اینکه منو نشناختی _نه بگو کی عینکشو از چشماش برداشت زخمی که روی چشم چپش بود منو یاد یکی انداخت اروم زیر لب گفتم:تو بلند زد زیر خنده خندش چندش بود منو اونو میشناختم عموی ناتنیم سانگ جو بود
زبونم بند اومده بود بریده بریده گفتم_تو زنده ای سانگ جو :میدونستم تعجب میکنی ولی باید بگم اره این همه مدتی که تو فکر میکردی من مردم زنده بودم _چرا منو اینجا اوردی از جون من چی میخوای نزدیکم اومد چونمو با یه دستش گرفتو گفت:تو از خیلی چیزا بی خبری فقد می دونستی من مردم ولی اینو نمی دونی من مامانو باباتو کشتم با حرفش اشک تو چشمام جمع شده بود بغضم تو گلوم سنگینی میکرد ولی اون به حرفاش ادامه میداد سانگ جو:میخوای واست اون قصه تلخ زندگیتو تعریف کنم ولی اینبار واضح تر اره من مامان باباتو کشتم اونم با یه تصادف از قبل برنامه ریزی شده اونا فکر میکردن من مردم فکر میکردن از دستم خلاص شدن ولی اگه اون روز بابات به پلیس چیزی نمیگفت الان هردوتاشون زنده بودن من به خودم قول داده بودم انتقاممو بگیرم میخواستم با کشتن بابات مامانت به عزاش بشینه ولی خوش شانس بودن هردو باهم مردن باورم نمیشد با جیغ گفتم:خفه شو نامرد خفه شو نمی خوام حرفاتو بشنوم سانگ جو بلند خندیدوگفت:حرفی نمونده تو باید اینارو بدونی با قدم های بلند از اتاق بیرون رفتو درو محکم بست با یاداوری حرفاش بغضم ترکید بلند بلند شروع به گریه کردم همیشه ارومو بی صدا گریه میکردم ولی الان دست خودم نبودم اون مرد عوضی خانوادمو ازم گرفت نمی تونم ببخشمش هیچوقت فکر نمیکردم سانگ جو اینکارو بکنه همیشه فکر میکردم اون یه ادم خوبه دوست بابامه از همه مهم تره عموی ناتنیمه ولی چرا اونارو کشت چرا از زبان سانی : تو سالن نشسته بودم و داشتم فیلم میدیدم ساعت ۱۱شبه اصن خوابم نمیاد مجبورم با این کارا خودمو سرگرم کنم با صدای زنگ خونه تعجب کردم این کیه این وقت شب از جام بلند شدمو سمت ایفون رفتم خاله بود مامان سورا درو باز کردم به استقبالش جلوی در خونه رفتم چهره اش نگران و مضطرب بود چه اتفاقی افتاده چرا اصن اومده اینجا
****** با سر درد بدی چشامو باز کردم به دور ورم نگاه کردم اینجا کجاست منو بسته بودن به صندلی دستام بسته بود پاهامو نمی تونستم تکون بدم مزه بد خونو تو دهنم حس میکردم چطور شد که به اینجا اومدم پشت سرهم جیغ میزدم تا یکی بیاد به من کمک کنه تو اون اتاق سرد کسی نبود فقد من بودم گلوم از بس که جیغ زده بود گرفته بود دوباره واسه کمک از اخرین توانم واسه فریاد زدن استفاده کردم ،+ در باز شد قامت دوتا مرد بزرگ هیکل تو چارچوب در ظاهر شد با خشم بهشون نگاه کردمو گفتم:بزارین من برم شما کی هستید مرده:بهتر ساکت بمونی وگرنه عاقبت بدی رو در پیش داری دوباره با فریاد گفتم:بگین کی هستین مرده :مثله اینکه نمی خوای ساکت بمونی ترسیده بودم داشت نزدیکم میومد با لبایی که از ترس مثله بید می لرزیدن گفتم:میخوای چیکار کنی برو عقب جمله ی اخرمو با داد گفتم که در دوباره باز شد یه مرد دیگه وارد اتاق شد مرده میانسال بود که با عینک و ماسک صورتشو پوشونده بود فکر میکنم رئیسشونه به اون دوتا جدی نگاه کردو گفت:برین عقب دارین چه غلطی می کنی اون دوتا به فرمان اون مرده عقب تر وایستادن _تو کی هستی منو چرا گرفتی مرده با پوزخند نگام کردو گفت مثله اینکه منو نشناختی _نه بگو کی عینکشو از چشماش برداشت زخمی که روی چشم چپش بود منو یاد یکی انداخت اروم زیر لب گفتم:تو بلند زد زیر خنده خندش چندش بود منو اونو میشناختم عموی ناتنیم سانگ جو بود
زبونم بند اومده بود بریده بریده گفتم_تو زنده ای سانگ جو :میدونستم تعجب میکنی ولی باید بگم اره این همه مدتی که تو فکر میکردی من مردم زنده بودم _چرا منو اینجا اوردی از جون من چی میخوای نزدیکم اومد چونمو با یه دستش گرفتو گفت:تو از خیلی چیزا بی خبری فقد می دونستی من مردم ولی اینو نمی دونی من مامانو باباتو کشتم با حرفش اشک تو چشمام جمع شده بود بغضم تو گلوم سنگینی میکرد ولی اون به حرفاش ادامه میداد سانگ جو:میخوای واست اون قصه تلخ زندگیتو تعریف کنم ولی اینبار واضح تر اره من مامان باباتو کشتم اونم با یه تصادف از قبل برنامه ریزی شده اونا فکر میکردن من مردم فکر میکردن از دستم خلاص شدن ولی اگه اون روز بابات به پلیس چیزی نمیگفت الان هردوتاشون زنده بودن من به خودم قول داده بودم انتقاممو بگیرم میخواستم با کشتن بابات مامانت به عزاش بشینه ولی خوش شانس بودن هردو باهم مردن باورم نمیشد با جیغ گفتم:خفه شو نامرد خفه شو نمی خوام حرفاتو بشنوم سانگ جو بلند خندیدوگفت:حرفی نمونده تو باید اینارو بدونی با قدم های بلند از اتاق بیرون رفتو درو محکم بست با یاداوری حرفاش بغضم ترکید بلند بلند شروع به گریه کردم همیشه ارومو بی صدا گریه میکردم ولی الان دست خودم نبودم اون مرد عوضی خانوادمو ازم گرفت نمی تونم ببخشمش هیچوقت فکر نمیکردم سانگ جو اینکارو بکنه همیشه فکر میکردم اون یه ادم خوبه دوست بابامه از همه مهم تره عموی ناتنیمه ولی چرا اونارو کشت چرا از زبان سانی : تو سالن نشسته بودم و داشتم فیلم میدیدم ساعت ۱۱شبه اصن خوابم نمیاد مجبورم با این کارا خودمو سرگرم کنم با صدای زنگ خونه تعجب کردم این کیه این وقت شب از جام بلند شدمو سمت ایفون رفتم خاله بود مامان سورا درو باز کردم به استقبالش جلوی در خونه رفتم چهره اش نگران و مضطرب بود چه اتفاقی افتاده چرا اصن اومده اینجا
۱۱۸.۸k
۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.