رمان تمنا
#رمان_تمنا
نویسنده: #بیسان_تیته
تهیه کننده:حسین حاجی جمالی
#قسمت_سی_و_یکم
یه هفته از مرگ مامان گذشت و من از اون اتاق 12 متری تکون نخوردم خواب و خوراک نداشتم گاهی یکی از همسایه ها می اومد و برام غذا میآورد و به زور به خوردم میداد .... داشتم به عکس بابا مامان نگاه میکردم و آروم آروم اشک میریختم که در اتاق به صدا در اومد زیر لب گفتم: کیه ؟؟؟
و در باز شد و من در کمال تعجب سمیه رو دیدم حالت چهرهاش گرفته و ناراحت بود و با دیدنش گریه ام شدت گرفت اومد طرفم اونم شروع کرد به گریه کردن و من و محکم گرفت تو بغلش و من با هق هق گفتم: سمیه...مامانم...
پشتمو با دستش نوازش داد و باگریه گفت: آروم باش عزیزم میدونم همه چی رو میدونم ارسلان خان بهم گفت که مادرت فوت کرده و آدرس خونه رو داد بهم...
سکوت کردم و بعد از چند لحظه منو از خودش جدا کردو گفت: پاشو....پاشو گریه رو تموم کن ...وسائلت رو جمع کن بریم خونه من
با تعجب نگاش کردم اشکام رو پاک کردم و گفتم: بیام خونه تو برای چی ؟؟
اونم اشکاشو پاک کردو گفت: نمیشه که اینجا تنها باشی خصوصا تو یه همچین محله ای با اینهمه اراذل و اوباش..
نگاهی به درو دیوار اتاق کردم تمام خاطرات من اینجا بود من اینجا به دنیا اومدم اینجا بزرگ شدم سری به علامت نفی تکون دادم و گفتم:
من حواسم به خودم هست سمیه میخوام اینجا بمونم. با بابا و مامان با خاطراتشون
اخمی کردو از جاش بلند شد و دستمو گرفت و منو هم بلند کردو گفت: پاشو پاشو دیونه نشو تو با من میای همین که گفتم
اینجا تنها بمونی خل میشی دختر میدونم سخته درکت میکنم منم مثل توام . تمام این اتفاقا تو زندگی منم رخ داد قوی باش خودتو نباز اعتماد بنفس داشته باش تمنا...
هیچی نگفتم فقط بهش نگاه کردم و سمیه دوباره گفت: کمکت میکنم وسائلت رو جمع کنی
به کمک سمیه وسیلههامو جمع کردم راست میگفت بهتر از تنهایی تو این اتاق بود. با همسایهها خداحافظی کردم از زحماتشون تشکر کردم و نگاه آخرو به اون اتاق 12 متری انداختم اتاقی که همه خاطرات 20سال زندگیم تو اون گذشته بود قطره اشکی روی صورتم چکید دست سمیه رو روشونه هام احساس کردم نگامو از اتاق گرفتم. و به سمیه نگاه کردم نفس عمیقی کشیدو گفت:
بریم تمنا؟! اشک روی صورتم رو پاک کردم و آروم زمزمه کردم : بریم...
از اون محله از اون آدما دور شدم نمی دونم دیگه سرنوشت برام چی میخواست. یعنی بازم بلایی بود که سرم بیاره یا این آخر تمام بدبختیم بود ... رفتنم خونه سمیه یه ماهی میشد درسته هنوز مرگ مامان رو فراموش نکرده بودم. ولی آرومتر شده بودم مرگ مامان بیشتر از مرگ بابا روم تاثیر گذاشت. وقتی بابا مرد دلم به این خوش بود که مامانم هست ولی این دل خوشی زیاد هم طول نکشید ...بعد مرگ دوتاشون حالا سمیه شده بود همهی خانوادهام. دختر مهربونی بود و قابل اعتماد کلی سعی کرد که من دوباره مثل سابق بشم و تا حدودی موفق هم شد....
نویسنده: #بیسان_تیته
تهیه کننده:حسین حاجی جمالی
#قسمت_سی_و_یکم
یه هفته از مرگ مامان گذشت و من از اون اتاق 12 متری تکون نخوردم خواب و خوراک نداشتم گاهی یکی از همسایه ها می اومد و برام غذا میآورد و به زور به خوردم میداد .... داشتم به عکس بابا مامان نگاه میکردم و آروم آروم اشک میریختم که در اتاق به صدا در اومد زیر لب گفتم: کیه ؟؟؟
و در باز شد و من در کمال تعجب سمیه رو دیدم حالت چهرهاش گرفته و ناراحت بود و با دیدنش گریه ام شدت گرفت اومد طرفم اونم شروع کرد به گریه کردن و من و محکم گرفت تو بغلش و من با هق هق گفتم: سمیه...مامانم...
پشتمو با دستش نوازش داد و باگریه گفت: آروم باش عزیزم میدونم همه چی رو میدونم ارسلان خان بهم گفت که مادرت فوت کرده و آدرس خونه رو داد بهم...
سکوت کردم و بعد از چند لحظه منو از خودش جدا کردو گفت: پاشو....پاشو گریه رو تموم کن ...وسائلت رو جمع کن بریم خونه من
با تعجب نگاش کردم اشکام رو پاک کردم و گفتم: بیام خونه تو برای چی ؟؟
اونم اشکاشو پاک کردو گفت: نمیشه که اینجا تنها باشی خصوصا تو یه همچین محله ای با اینهمه اراذل و اوباش..
نگاهی به درو دیوار اتاق کردم تمام خاطرات من اینجا بود من اینجا به دنیا اومدم اینجا بزرگ شدم سری به علامت نفی تکون دادم و گفتم:
من حواسم به خودم هست سمیه میخوام اینجا بمونم. با بابا و مامان با خاطراتشون
اخمی کردو از جاش بلند شد و دستمو گرفت و منو هم بلند کردو گفت: پاشو پاشو دیونه نشو تو با من میای همین که گفتم
اینجا تنها بمونی خل میشی دختر میدونم سخته درکت میکنم منم مثل توام . تمام این اتفاقا تو زندگی منم رخ داد قوی باش خودتو نباز اعتماد بنفس داشته باش تمنا...
هیچی نگفتم فقط بهش نگاه کردم و سمیه دوباره گفت: کمکت میکنم وسائلت رو جمع کنی
به کمک سمیه وسیلههامو جمع کردم راست میگفت بهتر از تنهایی تو این اتاق بود. با همسایهها خداحافظی کردم از زحماتشون تشکر کردم و نگاه آخرو به اون اتاق 12 متری انداختم اتاقی که همه خاطرات 20سال زندگیم تو اون گذشته بود قطره اشکی روی صورتم چکید دست سمیه رو روشونه هام احساس کردم نگامو از اتاق گرفتم. و به سمیه نگاه کردم نفس عمیقی کشیدو گفت:
بریم تمنا؟! اشک روی صورتم رو پاک کردم و آروم زمزمه کردم : بریم...
از اون محله از اون آدما دور شدم نمی دونم دیگه سرنوشت برام چی میخواست. یعنی بازم بلایی بود که سرم بیاره یا این آخر تمام بدبختیم بود ... رفتنم خونه سمیه یه ماهی میشد درسته هنوز مرگ مامان رو فراموش نکرده بودم. ولی آرومتر شده بودم مرگ مامان بیشتر از مرگ بابا روم تاثیر گذاشت. وقتی بابا مرد دلم به این خوش بود که مامانم هست ولی این دل خوشی زیاد هم طول نکشید ...بعد مرگ دوتاشون حالا سمیه شده بود همهی خانوادهام. دختر مهربونی بود و قابل اعتماد کلی سعی کرد که من دوباره مثل سابق بشم و تا حدودی موفق هم شد....
۳.۸k
۰۵ اسفند ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.