..𝟹.𝒑𝒂𝒓𝒕.
Part:3
ویو ا/ت
تصمیم گرفتم یکم استراحت کنم پس رو تخت دراز کشیدم و خستگی مانع باز موندن چشمام شد
ویو تهیونگ
بعد از اوردن ا/ت تصمیم گرفتم که این قضیه رو با بهترین رفیقم درمیون بزارم پس شماره کوک و گرفتم
تهیونگ:بوق...بوق...بوق
کوک:الو
تهیونگ:الو کوک چطوری؟
کوک:خوبم
تهیونگ:فردا وقتت ازاده؟
کوک:اره...چطور؟
تهیونگ:راستش میخواستم یه چیزی رو نشونت بدم فردا بعد از دانشگاهت بیا خونم
کوک:اوک
تهیونگ:باشه فردا میبینمت
کوک:بای
پایان مکالمه)
ویو ا/ت
چشمامو باز کردم و یه نگاه به ساعت بغل تخت کردم ساعت07:10دقیقه صبح بود پتورو کنار زدم که صدای در اومد
ا/ت:کیهه
اجوما:منم دخترم
ا/ت:بفرمایید
اجومااومد داخلو شروع به حرف زدن کرد
اجوما:دخترم ارباب گفتن که امشب یه مهمون دارن و اینکه این لباسو برای شما در نظر گرفتن که امشب به تن کنید الانم بیایید پایین که صبحونه امادس
ا/ت:هومممم...باشه(خوابالود)
اجوما:پس فعلا
بعد از رفتن اجوما رفتم حموم اب گرمو باز کردم که با بدن سرد من تضاد دلنشینی داشت بعد از 20مین اومدم بیرون که یه لباس از تو کمد در اوردم موهامو خشک کردم و لسیون مورد نظرمو روی بدن سفیدم کشیدم که عطرش به قدری زیاد بود که دیگه نیازی به ادکلن نبود لباسامو پوشیدم و رفتم پایین که اون پسره تهیونگو دیدم که روی میز نشسته بود نزدیکش رفتم که سلام کرد اما من جوابی بهش ندادم و بعد اشاره کرد که بشینم
نشستم شروع به خوردن صبحونه کردم
تهیونگ:تو همیشه اینقدر ساکتی؟موقعی که داشتم میاوردمت اینجا خوب داد میزدی ولی الان اصلا صدایی ازت در نمیاد
ا/ت:........
تهیونگ:بیخیاللل یه چیزی بگو
ا/ت:.......
چیزی نگفتم که محکم کوبید روی میز و بلند شد و اومد سمتم که گلومو گرفت نمیتونستم نفس بکشم اما شنیدم که داشت چیزایی میگف
تهیونگ:من نتونستممم تو بچگیم به چیزی برسمم ولی الان همه چیعوض شدهه قراره که من هرچیزیو که بخوام اتفاق بیفته فهمیدی(خیلی عصبی)و امشب اونجور که من میخوام لباس میپوشی و به مهمون من خوشامد میگی فهمیدییی؟
بعد از گفتن این حرف ولم کرد که نفس صدا داری کشیدم و اکسیژن رو وارد ریه هام کردم که باعث شد اشکام سرازیر بشن
وبعد سریع به اتاقم رفتم و خودمو زیر پتو جا دادم واقعا ترسیده بودم زانوهامو بغل کردم که دیگه نتونستم تحمل کنم و با صدای بلند شروع به گریه کردم نمیدونم کی و چحوری ولی خوابم برد وقتی بیدار شدم دیدم ساعت«9»شبه بیدار شدم که صدای اون تهیونگ میومد که بنظر خوشحال میرسید پس مهمونش اومده
تق تق تق
ا/ت:بله
اجوما:رئیس گفتن که انتظار دارم اونجور که گفتم اماده شید و بیایید پایین
ا/ت:نمیخوام
اجوما:میدونی اگه رئیس بفهمه چی میشه؟
ا/ت:برام مهم نیس
ویو اجوما)
بعد از حرفای ا/ت رفتم پایین و در گوش رئیس براش همه چیزو گفتم که در جواب گفت
تهیونگ:به زور بیارش
اجوما:...چ..شم رئیس
رفتم بالا و دستش رو گرفتم و به زور اوردمش پایین که مدام داد میزد ولم کنن بعد از پایین اومدن از پله ها دستشو ول کردم
ویو کوک
نشسته بودم که صدای خیلی اشنایی به گوشم خورد و با چیزی که مواجه شدم قیر قابل توصیف بود همون دختر تازه وارد دانشگاهمون بود
کوک:تو اینجا چکار میکنی؟
تهیونگ:پدر ا/ت داخل قمار دخترشو به من باخت...وایسا ببینم شما همدیگرو میشناسین؟
کوک:هم دانشگاهیمه
تهیونک:اوووو..جالب شد
ویو ات)
بعد از دیدن کوک رفتم پشت سرش و شروع به گریه کردم
ا/ت:لطفا نجاتم بده این مرتیکه روانی میخواست منو بکشه لطفااا
کوک:........
تهیونگ:بیخیال ا/ت گفتم که من بهت..
کوک:چقدر؟
تهیونگ:چی چقدر؟
کوک:چقدر بهت بدم که ..این..دخترو بدیش به من؟
ویو ا/ت
تصمیم گرفتم یکم استراحت کنم پس رو تخت دراز کشیدم و خستگی مانع باز موندن چشمام شد
ویو تهیونگ
بعد از اوردن ا/ت تصمیم گرفتم که این قضیه رو با بهترین رفیقم درمیون بزارم پس شماره کوک و گرفتم
تهیونگ:بوق...بوق...بوق
کوک:الو
تهیونگ:الو کوک چطوری؟
کوک:خوبم
تهیونگ:فردا وقتت ازاده؟
کوک:اره...چطور؟
تهیونگ:راستش میخواستم یه چیزی رو نشونت بدم فردا بعد از دانشگاهت بیا خونم
کوک:اوک
تهیونگ:باشه فردا میبینمت
کوک:بای
پایان مکالمه)
ویو ا/ت
چشمامو باز کردم و یه نگاه به ساعت بغل تخت کردم ساعت07:10دقیقه صبح بود پتورو کنار زدم که صدای در اومد
ا/ت:کیهه
اجوما:منم دخترم
ا/ت:بفرمایید
اجومااومد داخلو شروع به حرف زدن کرد
اجوما:دخترم ارباب گفتن که امشب یه مهمون دارن و اینکه این لباسو برای شما در نظر گرفتن که امشب به تن کنید الانم بیایید پایین که صبحونه امادس
ا/ت:هومممم...باشه(خوابالود)
اجوما:پس فعلا
بعد از رفتن اجوما رفتم حموم اب گرمو باز کردم که با بدن سرد من تضاد دلنشینی داشت بعد از 20مین اومدم بیرون که یه لباس از تو کمد در اوردم موهامو خشک کردم و لسیون مورد نظرمو روی بدن سفیدم کشیدم که عطرش به قدری زیاد بود که دیگه نیازی به ادکلن نبود لباسامو پوشیدم و رفتم پایین که اون پسره تهیونگو دیدم که روی میز نشسته بود نزدیکش رفتم که سلام کرد اما من جوابی بهش ندادم و بعد اشاره کرد که بشینم
نشستم شروع به خوردن صبحونه کردم
تهیونگ:تو همیشه اینقدر ساکتی؟موقعی که داشتم میاوردمت اینجا خوب داد میزدی ولی الان اصلا صدایی ازت در نمیاد
ا/ت:........
تهیونگ:بیخیاللل یه چیزی بگو
ا/ت:.......
چیزی نگفتم که محکم کوبید روی میز و بلند شد و اومد سمتم که گلومو گرفت نمیتونستم نفس بکشم اما شنیدم که داشت چیزایی میگف
تهیونگ:من نتونستممم تو بچگیم به چیزی برسمم ولی الان همه چیعوض شدهه قراره که من هرچیزیو که بخوام اتفاق بیفته فهمیدی(خیلی عصبی)و امشب اونجور که من میخوام لباس میپوشی و به مهمون من خوشامد میگی فهمیدییی؟
بعد از گفتن این حرف ولم کرد که نفس صدا داری کشیدم و اکسیژن رو وارد ریه هام کردم که باعث شد اشکام سرازیر بشن
وبعد سریع به اتاقم رفتم و خودمو زیر پتو جا دادم واقعا ترسیده بودم زانوهامو بغل کردم که دیگه نتونستم تحمل کنم و با صدای بلند شروع به گریه کردم نمیدونم کی و چحوری ولی خوابم برد وقتی بیدار شدم دیدم ساعت«9»شبه بیدار شدم که صدای اون تهیونگ میومد که بنظر خوشحال میرسید پس مهمونش اومده
تق تق تق
ا/ت:بله
اجوما:رئیس گفتن که انتظار دارم اونجور که گفتم اماده شید و بیایید پایین
ا/ت:نمیخوام
اجوما:میدونی اگه رئیس بفهمه چی میشه؟
ا/ت:برام مهم نیس
ویو اجوما)
بعد از حرفای ا/ت رفتم پایین و در گوش رئیس براش همه چیزو گفتم که در جواب گفت
تهیونگ:به زور بیارش
اجوما:...چ..شم رئیس
رفتم بالا و دستش رو گرفتم و به زور اوردمش پایین که مدام داد میزد ولم کنن بعد از پایین اومدن از پله ها دستشو ول کردم
ویو کوک
نشسته بودم که صدای خیلی اشنایی به گوشم خورد و با چیزی که مواجه شدم قیر قابل توصیف بود همون دختر تازه وارد دانشگاهمون بود
کوک:تو اینجا چکار میکنی؟
تهیونگ:پدر ا/ت داخل قمار دخترشو به من باخت...وایسا ببینم شما همدیگرو میشناسین؟
کوک:هم دانشگاهیمه
تهیونک:اوووو..جالب شد
ویو ات)
بعد از دیدن کوک رفتم پشت سرش و شروع به گریه کردم
ا/ت:لطفا نجاتم بده این مرتیکه روانی میخواست منو بکشه لطفااا
کوک:........
تهیونگ:بیخیال ا/ت گفتم که من بهت..
کوک:چقدر؟
تهیونگ:چی چقدر؟
کوک:چقدر بهت بدم که ..این..دخترو بدیش به من؟
۷.۶k
۲۸ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.