- خوشه های بُرنده ی درد
- خوشههای بُرندهی درد
شاید در بحبوحهای قرار گیری که ریشهی جانت از هم بگسلد و رمقی برای جریانِ جاری زندگی در تو نماند و آنگاه رد عبور خاطرات، بر ذهنت نقش بندد و پینههای در هم پیچیدهی کلبهای در اندرون سینهات، بهسانِ کلافی در خود گم شود.
آری! سردرگم میشوی و بیگانه از خویش درپیِ یاوری، کویرِ دنیایت را زیر پا میگذاری لیکن، دیگر ندایی نیست که هدوء دلت را بخشنده باشد یا در برت گیرد؛ دیگر آغوشی نیست که سر بر بالینش نهی و رایحهی جانش را به جان تزریق کنی!
و این گونه خوشههای برندهی درد به کردارِ اجتماع شاخههای پسته در کویری گرم، ریشهی جانت را میدَرَد؛ بدین سان نه تو میمانی، نه دردی که بتوان از سویی دیگر دردش خواند!
اینجاست که آدمی از میانهی فرشتگان بر تو وارد میشود که گر جان به حرفهایش سپاری، از میان زخم، جوانه زنی؛ فیالواقع این ملوک را نخواهی یافت مگر آنکه صفحهای را صیقل دهی و به آن بنگری که لبخندش، مرهمی بر درد جانکاه است؛ دردی که با دست باز شود و تو، خواهانِ دندان نهادن بر آن بودی!
«میشود لبخند زنی جانم به قربانت رود؟»
📻💙 ¦ معجزهی لبخند!
شاید در بحبوحهای قرار گیری که ریشهی جانت از هم بگسلد و رمقی برای جریانِ جاری زندگی در تو نماند و آنگاه رد عبور خاطرات، بر ذهنت نقش بندد و پینههای در هم پیچیدهی کلبهای در اندرون سینهات، بهسانِ کلافی در خود گم شود.
آری! سردرگم میشوی و بیگانه از خویش درپیِ یاوری، کویرِ دنیایت را زیر پا میگذاری لیکن، دیگر ندایی نیست که هدوء دلت را بخشنده باشد یا در برت گیرد؛ دیگر آغوشی نیست که سر بر بالینش نهی و رایحهی جانش را به جان تزریق کنی!
و این گونه خوشههای برندهی درد به کردارِ اجتماع شاخههای پسته در کویری گرم، ریشهی جانت را میدَرَد؛ بدین سان نه تو میمانی، نه دردی که بتوان از سویی دیگر دردش خواند!
اینجاست که آدمی از میانهی فرشتگان بر تو وارد میشود که گر جان به حرفهایش سپاری، از میان زخم، جوانه زنی؛ فیالواقع این ملوک را نخواهی یافت مگر آنکه صفحهای را صیقل دهی و به آن بنگری که لبخندش، مرهمی بر درد جانکاه است؛ دردی که با دست باز شود و تو، خواهانِ دندان نهادن بر آن بودی!
«میشود لبخند زنی جانم به قربانت رود؟»
📻💙 ¦ معجزهی لبخند!
۱.۲k
۱۶ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.