عمارت خونین(10)🖤
تهیونک خوبی؟
تهیونگ:خوبم ارباب ن نترس
جونگکوک:سریع باشید برید
توی ماشین یکزنگ زدم به جیهوپ
گفتک:این دختره را بیارش اتاق من باید کارشا یک سرع کنم
جیهوپ:چرا یکبار این حرفا میزنی ؟
جونگکوک:کاری که بهت گفتم بکن
بعدس زنگ زدم دکتر شخصیم
جونگکوک:دکتر کجاییی؟؟
دکتر: ارباب نیستم به خاطر یکمسئله ای رفتم المان
جونگکوک:چیمیگی عوضی ؟😡بدون اجازه مننن
دکتر:متاسفم مسئله شخصی ومهم بود
جونگکوک:خفههه شووو
بعدش تلفنا سریع قطع کردم خیلی برای تهیونگ استرس داشتم عزیز ترین کسم بود حتی خودمم نمیدونستم چرا به جیهوپ گفتم ا٫ت را بیاره اتاقم فقط دلم میخواست ادیتش کنم حتی در بدترین شرایطم
قطعا یک روانی بود
تهیونگ بدجور خونریزی داشت واین اعصاب منا خورد تر میکرد بلاخره بعد از ۱۰ دیقه رسدییم عمارت
سریع بچه ها بردنش داخل
جونگکوک:ببریتش اتاقق
الان من چیکاررر کنممممم؟؟؟یک دکترررر نیستتتتت😡
فلش بک ا٫ت:
روتینم این شده بود توی این اتاق زندانی شم بعدش بکی بیاد منا ببره تا اون روانی باز اذیتم کنه خیلی جالبه واقعا زندگی هجانی تر این نداریم
توی این فکرا بودم که در باز شد اون پسره که انگاری اسمش جیهوپ بود باز اومد منا ببره
ا٫ت:کجا میمبریم؟
جیهوپ:کمتر حرف بزن تا زودتر ببرمت
ا٫ت:کجااا؟
جیهوپ:خفههه شووو😡کی بهت جرئت داده سر من داد بزنی چون هیچی بهت نگفتم فکر کردی خبریه؟
تو فکردی کجایی؟؟فکر کردی رفتی خونه خالت؟؟؟اینجا هر چی رئیس بگه میشه
تو هم الان ارزشت از یک برده کمتره پس هیچی نگو
ا٫ت:با حرفایی که میزد انگار داشتند قلبما خورد میکردند انگار قلبم مثل یک شیشه شکست تا کی انقدر حقیر شده بودم ؟کی انقدر بی ارزش شده بودم؟
منی که هیچکس بهم چیزی نمیگفت الان داشتم تمام زجر های دنیا را چه جسمی چه روحی تجربه میکردم بغض گرفته بودم
عاا واقعا عجیب بود دختر مغروری مثل من که. گریه نمیکرد بغض نمیکرد بلکه جواب میداد میزد
الان تبدیل شده بودم به یک دختر بیچاره که جز گریه و بغض کاری نمیتونه بکنه
حتی روی گریم واحساساتم دیگه کنترلی نداشتم
محکم دستا گرفت انقدر محکم گرفت که شرط میبستم سیاه بشه
فکر میکردم شاید جیهوپ دلش برام بسوزه ولی اینا همشون یکین اینا همشون روایننید محکم کشوندم وانداختم توی یک اتاق برام اشنا بود اتاقی بود که اون دفعه میخواسن بکشتم ولی اون پسره کای اومد وبا اومدنش مرگ منم به تاخیر افتاد خنده ای کردم کل روزم با آگاهی از اینکه هر لحظه قراره بکشتم میگذشت
انداختم توی اتاقا درا بست ورفت
باز من تنها موندم البته همیشه تنها بودم به خاطر مرگ پدر مادرم به تنهایی عادت داشتم اما این تنهایی فرق داشت این عمارت تنهایی توش خیلی درد اور بود تنهایی بود که هیچوقت نچشیده بودم انقدر ضعیف شده بودم که فقط دلم میخواسن توی بغل یکی گریه کنم
توی این فکرا بودم و اروم اروم از چشمام اشک ها سر میخوردند روی گونه هام
که با صدای داد یک نفر حواسم به صدا جلب شد
جونگکوک: نامجونننمن یکی را پیدا کنننن من نمیزارم تهیونگ بمیره
ا٫ت:چ چی چی شده؟؟چرا داره داد میزنه توی صداش ناراحتی موج میزد
به سمت در رفتم ناخودآگاه لای درا باز کردم
دیدم همشون وسط راهرو وایسادند
اون پسره روانی هم بود یک اسلحه دستش بود و دستاش پر خون بود با دیدن این صحنه ناخودآگاه دستما گذاشتم روی دهنم تا صدام نره ترسیده بودم قشنگ اون موقع هر کی بهم نگاه میکرد میتونست ترس را توی چشمام ببینه
یکی از همون پسرا فکر کنم اسمش کای بود اومد پیش همون رئیسشون
کای:رئیس هیچکس نیست هیچکسسس
هیچ دکتری نیست وخونریزی تهیونگ خیلی زیاده
جونگکوک:کای خفه شووو باید یکیا پیدا کنیییی
کای:نییتتت ارباببب کسی نیستتت از کجا ساعت یک نصف شب دکتری بیارم که مطمئن باشیم
جونگکوک:برام مهم نیست فقط یک دکتر بیار فوقش بعد میکشمش
کای:برامون دردسر میشه
جونگکوک:برام مهم نیستتتت😡
ا٫ت:
اولین بار بود انقدر بی حوصله میدیدمش
فهمیدم قضیه از چه قراره پس اون پسره را ازاد کردند همون کسی که به خاطرش الان من به این روز افتادم کاش هیچوقت رقیب اینا نمیشدم
جونگکوک:
کلافه بودممم دوتا دستاما بردم لای موهام حتی نمدونستم باید چیکار کنم
که حس کردم یکی اومد سمتم
نگاها بردم طرفش
اون دختره وکیل بود
انقدر عصبانی بودم و آنقدر حالم بد بود که بی درنگ یک تفنگ خالی میکردم رو سرش
داد زدم:کی بهت اجازه داده بیای بیرون؟؟؟؟؟😡
تهیونگ:خوبم ارباب ن نترس
جونگکوک:سریع باشید برید
توی ماشین یکزنگ زدم به جیهوپ
گفتک:این دختره را بیارش اتاق من باید کارشا یک سرع کنم
جیهوپ:چرا یکبار این حرفا میزنی ؟
جونگکوک:کاری که بهت گفتم بکن
بعدس زنگ زدم دکتر شخصیم
جونگکوک:دکتر کجاییی؟؟
دکتر: ارباب نیستم به خاطر یکمسئله ای رفتم المان
جونگکوک:چیمیگی عوضی ؟😡بدون اجازه مننن
دکتر:متاسفم مسئله شخصی ومهم بود
جونگکوک:خفههه شووو
بعدش تلفنا سریع قطع کردم خیلی برای تهیونگ استرس داشتم عزیز ترین کسم بود حتی خودمم نمیدونستم چرا به جیهوپ گفتم ا٫ت را بیاره اتاقم فقط دلم میخواست ادیتش کنم حتی در بدترین شرایطم
قطعا یک روانی بود
تهیونگ بدجور خونریزی داشت واین اعصاب منا خورد تر میکرد بلاخره بعد از ۱۰ دیقه رسدییم عمارت
سریع بچه ها بردنش داخل
جونگکوک:ببریتش اتاقق
الان من چیکاررر کنممممم؟؟؟یک دکترررر نیستتتتت😡
فلش بک ا٫ت:
روتینم این شده بود توی این اتاق زندانی شم بعدش بکی بیاد منا ببره تا اون روانی باز اذیتم کنه خیلی جالبه واقعا زندگی هجانی تر این نداریم
توی این فکرا بودم که در باز شد اون پسره که انگاری اسمش جیهوپ بود باز اومد منا ببره
ا٫ت:کجا میمبریم؟
جیهوپ:کمتر حرف بزن تا زودتر ببرمت
ا٫ت:کجااا؟
جیهوپ:خفههه شووو😡کی بهت جرئت داده سر من داد بزنی چون هیچی بهت نگفتم فکر کردی خبریه؟
تو فکردی کجایی؟؟فکر کردی رفتی خونه خالت؟؟؟اینجا هر چی رئیس بگه میشه
تو هم الان ارزشت از یک برده کمتره پس هیچی نگو
ا٫ت:با حرفایی که میزد انگار داشتند قلبما خورد میکردند انگار قلبم مثل یک شیشه شکست تا کی انقدر حقیر شده بودم ؟کی انقدر بی ارزش شده بودم؟
منی که هیچکس بهم چیزی نمیگفت الان داشتم تمام زجر های دنیا را چه جسمی چه روحی تجربه میکردم بغض گرفته بودم
عاا واقعا عجیب بود دختر مغروری مثل من که. گریه نمیکرد بغض نمیکرد بلکه جواب میداد میزد
الان تبدیل شده بودم به یک دختر بیچاره که جز گریه و بغض کاری نمیتونه بکنه
حتی روی گریم واحساساتم دیگه کنترلی نداشتم
محکم دستا گرفت انقدر محکم گرفت که شرط میبستم سیاه بشه
فکر میکردم شاید جیهوپ دلش برام بسوزه ولی اینا همشون یکین اینا همشون روایننید محکم کشوندم وانداختم توی یک اتاق برام اشنا بود اتاقی بود که اون دفعه میخواسن بکشتم ولی اون پسره کای اومد وبا اومدنش مرگ منم به تاخیر افتاد خنده ای کردم کل روزم با آگاهی از اینکه هر لحظه قراره بکشتم میگذشت
انداختم توی اتاقا درا بست ورفت
باز من تنها موندم البته همیشه تنها بودم به خاطر مرگ پدر مادرم به تنهایی عادت داشتم اما این تنهایی فرق داشت این عمارت تنهایی توش خیلی درد اور بود تنهایی بود که هیچوقت نچشیده بودم انقدر ضعیف شده بودم که فقط دلم میخواسن توی بغل یکی گریه کنم
توی این فکرا بودم و اروم اروم از چشمام اشک ها سر میخوردند روی گونه هام
که با صدای داد یک نفر حواسم به صدا جلب شد
جونگکوک: نامجونننمن یکی را پیدا کنننن من نمیزارم تهیونگ بمیره
ا٫ت:چ چی چی شده؟؟چرا داره داد میزنه توی صداش ناراحتی موج میزد
به سمت در رفتم ناخودآگاه لای درا باز کردم
دیدم همشون وسط راهرو وایسادند
اون پسره روانی هم بود یک اسلحه دستش بود و دستاش پر خون بود با دیدن این صحنه ناخودآگاه دستما گذاشتم روی دهنم تا صدام نره ترسیده بودم قشنگ اون موقع هر کی بهم نگاه میکرد میتونست ترس را توی چشمام ببینه
یکی از همون پسرا فکر کنم اسمش کای بود اومد پیش همون رئیسشون
کای:رئیس هیچکس نیست هیچکسسس
هیچ دکتری نیست وخونریزی تهیونگ خیلی زیاده
جونگکوک:کای خفه شووو باید یکیا پیدا کنیییی
کای:نییتتت ارباببب کسی نیستتت از کجا ساعت یک نصف شب دکتری بیارم که مطمئن باشیم
جونگکوک:برام مهم نیست فقط یک دکتر بیار فوقش بعد میکشمش
کای:برامون دردسر میشه
جونگکوک:برام مهم نیستتتت😡
ا٫ت:
اولین بار بود انقدر بی حوصله میدیدمش
فهمیدم قضیه از چه قراره پس اون پسره را ازاد کردند همون کسی که به خاطرش الان من به این روز افتادم کاش هیچوقت رقیب اینا نمیشدم
جونگکوک:
کلافه بودممم دوتا دستاما بردم لای موهام حتی نمدونستم باید چیکار کنم
که حس کردم یکی اومد سمتم
نگاها بردم طرفش
اون دختره وکیل بود
انقدر عصبانی بودم و آنقدر حالم بد بود که بی درنگ یک تفنگ خالی میکردم رو سرش
داد زدم:کی بهت اجازه داده بیای بیرون؟؟؟؟؟😡
۷.۲k
۰۴ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.