فیک moon river 💙🌧پارت³⁰
ندیمه ملکه « بانوی من....جناب مین و همسرشون و وزیر جانگ تشریف اوردن
ملکه «( در حالی که از شدت عصبانیت نفس نفس میزد) راهنماییشون کن...امپراطور بشینین لطفا
فلش بک خونه وزیر مین //
یونگی « خیلی وقت بود متوجه علاقه یئون و امپراطور به هم شده بودم و اگه کاری نمیکردم حتما هردوتاشون آسیب میدیدن....از وقتی یئون ملکه شد افرادم رو فرستادم تا راجب گذشته اش تحقیق کنن...با یوری داشتیم شام میخوردیم که نامه ای از افرادی که گذاشته بودم راجب این موضوع تحقیق کنن به دستم رسید
یوری « دلم میخواست هر روز یئون رو ببینم.....هر وقت اونو در آغوش میگرفتم احساس آرامش میکردم....داشتیم شام میخوردیم که نامه بدست یونگی رسید و حالت چهره اش تغییر کرد.....ی...یونگی اتفاقی برای دخترم اوفتاده؟؟
یونگی « یوری یادته افرادم رو فرستادم راجب گذشته یئون تحقیق کنن؟
یوری « قاشق توی دستم رو روی میز گذاشتم و با نگرانی گفتم « چ..چی شده
یونگی « نترس....یئون.....خب اون بچه....
یوری « تروخدا حرف بزن یونگی
یونگی « همون چیزی شده که دلت میخواست...واقعا دخترمونه....دختر گمشده امون....یئون کوچولوی ما....همون فرشته ای که سالها بود عطر تنش رو حس نکرده بودیم...خدا خودش اونو بهمون برگردونده
یوری « با شنیدن این خبر از یونگی از خوشحالی گریه میکردم...یونگی منو با آغوش کشید و مثل همیشه آرومم کرد
یونگی « آروم باش....وقتی گم شد گریه کردی الانم که پیدا شده گریه میکنی؟
یوری « یونگی...هق
یونگی « بزور یوری رو آروم کردم که هوپی سراسیمه عین بز سرش رو انداخت و اومد توی اتاق
جیهوپ « یاعععععع یونگییییی
یونگی « یا ابفضل...چته چرا عین بز اومدی داخل؟ این اتاق دَر نداره؟
یوری « برادر؟؟
جیهوپ « عه یوری اینجایی....ببخشید اما مهم بود
یونگی « چی شده؟
جیهوپ « ملکه امپراطور و یئون رو احظار کرده.....میگن ملکه و امپراطور دعواشون شده
یونگی « وای نه
یوری « یونگی باید بریم قصر...اگه ملکه بفهمه یئون واقعا دختر تنی ماست شاید کوتاه بیاد
جیهوپ « جانمممممم؟؟؟؟ جدی خواهرزاده منههههه؟؟
یوری « اره
یونگی « خیلی خب آماده شید بریم...
پایان فلش بک //
یونگی « با یوری و جیهوپ وارد اتاق شدیم اما فضا اصلا خوب نبود....اینو از چهره عصبی ملکه و امپراطور و یئون که بی صدا اشک میریخت و سرش پایین بود به خوبی میشد فهمید..
ملکه « چیزی شده که این موقع شب اومدین به قصر؟
یونگی « بانوی من یادتونه به من فرمان دادید تا راجب گذشته یئون تحقیق کنم؟
یئون « با اعلام ورود وزیر مین و وزیر جانگ همراه بانو یوری کمی اروم شدم و فکر کردم موضوع تمام میشه اما وقتی از گذشته حرف زدن احساس کردم سطل آبی روی تنم ریخته شد....
ملکه «( در حالی که از شدت عصبانیت نفس نفس میزد) راهنماییشون کن...امپراطور بشینین لطفا
فلش بک خونه وزیر مین //
یونگی « خیلی وقت بود متوجه علاقه یئون و امپراطور به هم شده بودم و اگه کاری نمیکردم حتما هردوتاشون آسیب میدیدن....از وقتی یئون ملکه شد افرادم رو فرستادم تا راجب گذشته اش تحقیق کنن...با یوری داشتیم شام میخوردیم که نامه ای از افرادی که گذاشته بودم راجب این موضوع تحقیق کنن به دستم رسید
یوری « دلم میخواست هر روز یئون رو ببینم.....هر وقت اونو در آغوش میگرفتم احساس آرامش میکردم....داشتیم شام میخوردیم که نامه بدست یونگی رسید و حالت چهره اش تغییر کرد.....ی...یونگی اتفاقی برای دخترم اوفتاده؟؟
یونگی « یوری یادته افرادم رو فرستادم راجب گذشته یئون تحقیق کنن؟
یوری « قاشق توی دستم رو روی میز گذاشتم و با نگرانی گفتم « چ..چی شده
یونگی « نترس....یئون.....خب اون بچه....
یوری « تروخدا حرف بزن یونگی
یونگی « همون چیزی شده که دلت میخواست...واقعا دخترمونه....دختر گمشده امون....یئون کوچولوی ما....همون فرشته ای که سالها بود عطر تنش رو حس نکرده بودیم...خدا خودش اونو بهمون برگردونده
یوری « با شنیدن این خبر از یونگی از خوشحالی گریه میکردم...یونگی منو با آغوش کشید و مثل همیشه آرومم کرد
یونگی « آروم باش....وقتی گم شد گریه کردی الانم که پیدا شده گریه میکنی؟
یوری « یونگی...هق
یونگی « بزور یوری رو آروم کردم که هوپی سراسیمه عین بز سرش رو انداخت و اومد توی اتاق
جیهوپ « یاعععععع یونگییییی
یونگی « یا ابفضل...چته چرا عین بز اومدی داخل؟ این اتاق دَر نداره؟
یوری « برادر؟؟
جیهوپ « عه یوری اینجایی....ببخشید اما مهم بود
یونگی « چی شده؟
جیهوپ « ملکه امپراطور و یئون رو احظار کرده.....میگن ملکه و امپراطور دعواشون شده
یونگی « وای نه
یوری « یونگی باید بریم قصر...اگه ملکه بفهمه یئون واقعا دختر تنی ماست شاید کوتاه بیاد
جیهوپ « جانمممممم؟؟؟؟ جدی خواهرزاده منههههه؟؟
یوری « اره
یونگی « خیلی خب آماده شید بریم...
پایان فلش بک //
یونگی « با یوری و جیهوپ وارد اتاق شدیم اما فضا اصلا خوب نبود....اینو از چهره عصبی ملکه و امپراطور و یئون که بی صدا اشک میریخت و سرش پایین بود به خوبی میشد فهمید..
ملکه « چیزی شده که این موقع شب اومدین به قصر؟
یونگی « بانوی من یادتونه به من فرمان دادید تا راجب گذشته یئون تحقیق کنم؟
یئون « با اعلام ورود وزیر مین و وزیر جانگ همراه بانو یوری کمی اروم شدم و فکر کردم موضوع تمام میشه اما وقتی از گذشته حرف زدن احساس کردم سطل آبی روی تنم ریخته شد....
۷۶.۵k
۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.