↓¶♪„وقتی نمیتونستی حامله شی....“♪¶↑
↓¶♪„وقتی نمیتونستی حامله شی....“♪¶↑
★≈فیک≈★←کوک→
𝐏𝐚𝐫𝐭:𝟹𝟸
از ماشین پیاده شد و به سمت ا.ت رفت
در ماشین رو باز کرد و براید استایل بغلش کرد
در خونه رو باز کرد خواست ا.ت رو ب*بوسه که با جیمین و ته یان و تهیونگ و لونا و لِنا و نیلا و کارلا مواجه شد
همه با تعجب به همدیگهنگاه میکردن
ا.ت دستشو دور گردن جونگکوک قفل کرد و گفت
ا.ت:سلام.
که لونا گفت
لونا:مامان تو اینجا چیکار میکنی؟
عصبانی اینوگفت و منتظر جواب ا.ت موند
ا.ت که متوجه موقعیت شد از بغل جونگکوک اومد پایین و دستاشو دور کمرش قفل کرد و با لحنی که لونا ازش پرسیده بود از لونا پرسید
ا.ت:تو خودت اینجا چیکار میکنی؟
که لونا چیزی نگفت
جونگکوک خنده از توی دل کرد و قربون صدقه ی اون دوتا میرفت
که گفت
کوک:چیزی شده جمع شدین خونه ی من؟
که لونا با خوشحالی گفت
لونا:بابایییییییی
و پرید بغلش،کوک اولش تعجب کرد ولی بعدش با آرامش بغلش کرد و بوسه ای رو گونه هاش کاشت
لِنا و نیلا و کارلا ا.ت رو گرفتن و به سمت هال بردن
نشسته بودن و باهاش حرف میزدن
همه دور هم جمع بودن که لونا گفت
لونا:مامان،ما دیگه پیش بابایی زندگی میکنیم؟
ا.ت خواست چیزی بگه که کوک گفت
کوک:معلومه،تازه قراره باهم دیگه جشن بگیریم.
لونا از خوشحالی با تندی بوسه ای رو گونه های کوک و ا.ت کاشت
و با خوشحالی گفت
لونا:این عالیهههه
//هفته ی بعد//جشن//
اعضا از کره اومده بودن لندن
جشن ساده ای بود،ولی برای کوک این یه شب بینظیر بود
ا.ت بعداز چک کردن آرایش و لباسش خواست بیاد که در اتاق باز شد
جونگکوک با حالت خمار به دیوار تکیه داده بود و به ا.ت نگاه میکرد
کوک:بیب خیلی زیبا شدی!
بعداز گفتن این به سمت ا.ت رفت و بو*سه ای رو ل*ب هاش کاشت و انداختدتش رو تخت و گفت
کوک:توت فرنگی خوش مزه ی من!
ا.ت خنده ای از روی خجالت کشید گفت
ا.ت:کوک،باید بریم پایین..همه منتظرن
جونگکوک از روی ا.ت بلندشد و ا.ت و کشید تو بغلش و بلندش کرد
کوک:بریم عزیزم
تو راه پله نگاهشون افتاد به لونا
که داشت با لِنا حرف میزد و میخندید
کوک و ا.ت:اون خیلی کیوته!
که نگاهشون افتاد به همدیگه...ادامه دارد
★≈فیک≈★←کوک→
𝐏𝐚𝐫𝐭:𝟹𝟸
از ماشین پیاده شد و به سمت ا.ت رفت
در ماشین رو باز کرد و براید استایل بغلش کرد
در خونه رو باز کرد خواست ا.ت رو ب*بوسه که با جیمین و ته یان و تهیونگ و لونا و لِنا و نیلا و کارلا مواجه شد
همه با تعجب به همدیگهنگاه میکردن
ا.ت دستشو دور گردن جونگکوک قفل کرد و گفت
ا.ت:سلام.
که لونا گفت
لونا:مامان تو اینجا چیکار میکنی؟
عصبانی اینوگفت و منتظر جواب ا.ت موند
ا.ت که متوجه موقعیت شد از بغل جونگکوک اومد پایین و دستاشو دور کمرش قفل کرد و با لحنی که لونا ازش پرسیده بود از لونا پرسید
ا.ت:تو خودت اینجا چیکار میکنی؟
که لونا چیزی نگفت
جونگکوک خنده از توی دل کرد و قربون صدقه ی اون دوتا میرفت
که گفت
کوک:چیزی شده جمع شدین خونه ی من؟
که لونا با خوشحالی گفت
لونا:بابایییییییی
و پرید بغلش،کوک اولش تعجب کرد ولی بعدش با آرامش بغلش کرد و بوسه ای رو گونه هاش کاشت
لِنا و نیلا و کارلا ا.ت رو گرفتن و به سمت هال بردن
نشسته بودن و باهاش حرف میزدن
همه دور هم جمع بودن که لونا گفت
لونا:مامان،ما دیگه پیش بابایی زندگی میکنیم؟
ا.ت خواست چیزی بگه که کوک گفت
کوک:معلومه،تازه قراره باهم دیگه جشن بگیریم.
لونا از خوشحالی با تندی بوسه ای رو گونه های کوک و ا.ت کاشت
و با خوشحالی گفت
لونا:این عالیهههه
//هفته ی بعد//جشن//
اعضا از کره اومده بودن لندن
جشن ساده ای بود،ولی برای کوک این یه شب بینظیر بود
ا.ت بعداز چک کردن آرایش و لباسش خواست بیاد که در اتاق باز شد
جونگکوک با حالت خمار به دیوار تکیه داده بود و به ا.ت نگاه میکرد
کوک:بیب خیلی زیبا شدی!
بعداز گفتن این به سمت ا.ت رفت و بو*سه ای رو ل*ب هاش کاشت و انداختدتش رو تخت و گفت
کوک:توت فرنگی خوش مزه ی من!
ا.ت خنده ای از روی خجالت کشید گفت
ا.ت:کوک،باید بریم پایین..همه منتظرن
جونگکوک از روی ا.ت بلندشد و ا.ت و کشید تو بغلش و بلندش کرد
کوک:بریم عزیزم
تو راه پله نگاهشون افتاد به لونا
که داشت با لِنا حرف میزد و میخندید
کوک و ا.ت:اون خیلی کیوته!
که نگاهشون افتاد به همدیگه...ادامه دارد
۱۴.۷k
۱۹ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.