pawn/ادامه پارت ۱۲۲
جیسو: وای... تهیونگا... ا/ت با روی باز خوابیده... سرما میخوره
تهیونگ: میخواست روی تخت بخوابه.... شاید خودش اینطوری خواسته
جیسو: اصن جای بدیم خوابیده... بدنش خشک میشه...
تهیونگ روشو برگردوند و میخواست از اتاق بیرون بره که جیسو دستشو گرفت و آروم گفت: کجا میری؟... بغلش کن بزارش رو تخت...مریض میشه...
تهیونگ دستشو پس کشید و با جدیت گفت: به هیچ وجه!
جیسو: لااقل یه پتو روش بکش...
تهیونگ سکوت کرد...
جیسو: زودباش دیگه!...
تهیونگ به داخل اتاق رفت تا پتو روی ا/ت بکشه و به سماجتای جیسو پایان بده...
جیسو کمی خودشو عقب کشید و از اتاق بیرون رفت...
تهیونگ آهسته جلو رفت و یه پتو از پایین تخت برداشت...
به سمت ا/ت رفت و آروم پتو رو روی دوشش انداخت... ا/ت با حس لمس دستای تهیونگ از خواب پرید... و با جدیت به تهیونگ نگاه کرد... پتو رو از روی دوشش کنار زد و از جا بلند شد...
ا/ت از اتاق بیرون رفت... تهیونگ هم از کلافگی دستی تو موهاش کشید... از اینکه سمت ا/ت رفته بود پشیمون بود... از اتاق بیرون رفت....
******
ا/ت مشغول برداشتن کیف و وسایلش بود... تهیونگ دور از اون کنار جیسو ایستاده بود... با لحن تندی که به وضوح حس میشد به ا/ت گفت: چیکار داری میکنی؟
ا/ت: خب میخوام برم دیگه
تهیونگ: یوجین چی؟ حالش خوب شده؟
ا/ت: نمیدونم... مگه همش نمیگی دختر توام هست... خب مراقبش باش دیگه!... فردام برسونش مهدکودک...
ا/ت حرفاشو زد و به سمت در خروجی رفت... تهیونگ دنبالش رفت و گفت: هی صبر کن... با توام...
اما ا/ت اصلا بهش توجهی نکرد و از در بیرون رفت... تهیونگ تا دم در دنبالش رفت و وقتی چشمش به لیموزینی افتاد که منتظر ا/ت بود دیگه بیرون نرفت... در رو بست... از عصبانیت مشتی توی دیوار زد... جیسو درحالیکه به زور جلوی خندشو گرفته بود و همش لبشو گاز میگرفت سمت تهیونگ اومد... تهیونگ کاملا جدی بود و شوخی نداشت... با دیدن لبخندی که روی لب جیسو بود و سعی داشت مخفیش کنه عصبی تر شد...
نفسشو کلافه بیرون داد و گفت: به چی میخندی؟
جیسو: جفتتون خیلی لجبازین
تهیونگ: همه چی تقصیر اونه... من همه ی عمرم دوسش داشتم... اون همه چیو از بیخ و بُن خراب کرد... دیگه برام ارزشی نداره...
لبخند جیسو محو شد... فک نمیکرد تهیونگ تا این حد جدی باشه... با نگاهش تهیونگ رو دنبال کرد که به اتاق یوجین میرفت...
********
ا/ت توی ماشین نشسته بود و توی راه برگشت به خونه بود... سرشو به صندلی تکیه داده بود و مشغول فکر کردن بود...
به لحظه ای فکر کرد که دستای تهیونگ رو روی شونش حس کرد... زیر لب با خودش گفت: کاش دستای گرمتو توی این پنج سال حس میکردم!...
رانندش گفت: چیزی گفتین خانوم؟
ا/ت: من؟... آره... سردمه
راننده: الان بخاریو گرمتر میکنم
تهیونگ: میخواست روی تخت بخوابه.... شاید خودش اینطوری خواسته
جیسو: اصن جای بدیم خوابیده... بدنش خشک میشه...
تهیونگ روشو برگردوند و میخواست از اتاق بیرون بره که جیسو دستشو گرفت و آروم گفت: کجا میری؟... بغلش کن بزارش رو تخت...مریض میشه...
تهیونگ دستشو پس کشید و با جدیت گفت: به هیچ وجه!
جیسو: لااقل یه پتو روش بکش...
تهیونگ سکوت کرد...
جیسو: زودباش دیگه!...
تهیونگ به داخل اتاق رفت تا پتو روی ا/ت بکشه و به سماجتای جیسو پایان بده...
جیسو کمی خودشو عقب کشید و از اتاق بیرون رفت...
تهیونگ آهسته جلو رفت و یه پتو از پایین تخت برداشت...
به سمت ا/ت رفت و آروم پتو رو روی دوشش انداخت... ا/ت با حس لمس دستای تهیونگ از خواب پرید... و با جدیت به تهیونگ نگاه کرد... پتو رو از روی دوشش کنار زد و از جا بلند شد...
ا/ت از اتاق بیرون رفت... تهیونگ هم از کلافگی دستی تو موهاش کشید... از اینکه سمت ا/ت رفته بود پشیمون بود... از اتاق بیرون رفت....
******
ا/ت مشغول برداشتن کیف و وسایلش بود... تهیونگ دور از اون کنار جیسو ایستاده بود... با لحن تندی که به وضوح حس میشد به ا/ت گفت: چیکار داری میکنی؟
ا/ت: خب میخوام برم دیگه
تهیونگ: یوجین چی؟ حالش خوب شده؟
ا/ت: نمیدونم... مگه همش نمیگی دختر توام هست... خب مراقبش باش دیگه!... فردام برسونش مهدکودک...
ا/ت حرفاشو زد و به سمت در خروجی رفت... تهیونگ دنبالش رفت و گفت: هی صبر کن... با توام...
اما ا/ت اصلا بهش توجهی نکرد و از در بیرون رفت... تهیونگ تا دم در دنبالش رفت و وقتی چشمش به لیموزینی افتاد که منتظر ا/ت بود دیگه بیرون نرفت... در رو بست... از عصبانیت مشتی توی دیوار زد... جیسو درحالیکه به زور جلوی خندشو گرفته بود و همش لبشو گاز میگرفت سمت تهیونگ اومد... تهیونگ کاملا جدی بود و شوخی نداشت... با دیدن لبخندی که روی لب جیسو بود و سعی داشت مخفیش کنه عصبی تر شد...
نفسشو کلافه بیرون داد و گفت: به چی میخندی؟
جیسو: جفتتون خیلی لجبازین
تهیونگ: همه چی تقصیر اونه... من همه ی عمرم دوسش داشتم... اون همه چیو از بیخ و بُن خراب کرد... دیگه برام ارزشی نداره...
لبخند جیسو محو شد... فک نمیکرد تهیونگ تا این حد جدی باشه... با نگاهش تهیونگ رو دنبال کرد که به اتاق یوجین میرفت...
********
ا/ت توی ماشین نشسته بود و توی راه برگشت به خونه بود... سرشو به صندلی تکیه داده بود و مشغول فکر کردن بود...
به لحظه ای فکر کرد که دستای تهیونگ رو روی شونش حس کرد... زیر لب با خودش گفت: کاش دستای گرمتو توی این پنج سال حس میکردم!...
رانندش گفت: چیزی گفتین خانوم؟
ا/ت: من؟... آره... سردمه
راننده: الان بخاریو گرمتر میکنم
۲۶.۴k
۲۵ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.