وقتی داییت عاشقت میشه...😈
پارت بیست و دوم(:
با اینکه خوشحال بودم دارم با کوک میرم اما ناراحتم بودم شروع کردم توی اتاقم راه رفتن دیگه نمیدونستم کی میتونم توی این اتاق باشم این اتاق مثل جعبه سیاه من میموند خوشحالیام شادیام همشون توی این اتاق بود یه بغض شدیدی تو گلوم بود
یه چمدون کوچیک برداشتم و قاب عکسامو گذاشتم توش عکسای تولد بچگیم تا الان عکسام با جونگ کوک تقریبا هر چیزی که میدونستم دل تنگش میشو برداشتم
نیل:لونا عزیزم بیا بریم پروازتون دیر میشه
یه نگاه دیگه به اتاقم کردم خواستم برم اما یهو وایسادم
نیل:چیشد
لونا:میخوام.... میخوام برای اخرین بار مامان و بابا رو ببینم
نیل:لونا اما اگه بیدار بشن چی
لونا:لطفا
نیل:باشه زود بیا اینجا منتظرتم
از اتاق رفتم بیرون رفتم توی اتاق مامان و بابام خواب بودن رفتم پایین تختشوم نشستم بی صدا اشک ریختم
مامانو بابای عزیزم منو ببخشید مطمعنم یه روز درکم میکنید از اتاق رفتم بیرون اشکامو پاک کردم بعدش از پله های در پشتی رفتم پایین نیل و کوک بیرون ماشین بودن
نیل:باورم نمیشه واقعا میخواین برین (گریه)
لونا:نیل اینطوری نکن دیگه تازه ما باهم حرف میزنیم
کوک:خواهرزاده کوچولو دیگه اوضاع این خونه بعد رفتن ما در اختیار تو سرمنده تو هم توی دردسر میفتی ما واقعا متاسفیم
نیل:یا اینطوری حرف نزنین بیشتر گریه ام میگیره
کوک:خب دیگه بریم
کوک دستشو سمتم دراز کرد من دستشو گرفتمو سوار ماشین شدم منتظر شدیم اول نیل رفت تو بعد رفتیم
فردا صبح**.......
لایک♡
با اینکه خوشحال بودم دارم با کوک میرم اما ناراحتم بودم شروع کردم توی اتاقم راه رفتن دیگه نمیدونستم کی میتونم توی این اتاق باشم این اتاق مثل جعبه سیاه من میموند خوشحالیام شادیام همشون توی این اتاق بود یه بغض شدیدی تو گلوم بود
یه چمدون کوچیک برداشتم و قاب عکسامو گذاشتم توش عکسای تولد بچگیم تا الان عکسام با جونگ کوک تقریبا هر چیزی که میدونستم دل تنگش میشو برداشتم
نیل:لونا عزیزم بیا بریم پروازتون دیر میشه
یه نگاه دیگه به اتاقم کردم خواستم برم اما یهو وایسادم
نیل:چیشد
لونا:میخوام.... میخوام برای اخرین بار مامان و بابا رو ببینم
نیل:لونا اما اگه بیدار بشن چی
لونا:لطفا
نیل:باشه زود بیا اینجا منتظرتم
از اتاق رفتم بیرون رفتم توی اتاق مامان و بابام خواب بودن رفتم پایین تختشوم نشستم بی صدا اشک ریختم
مامانو بابای عزیزم منو ببخشید مطمعنم یه روز درکم میکنید از اتاق رفتم بیرون اشکامو پاک کردم بعدش از پله های در پشتی رفتم پایین نیل و کوک بیرون ماشین بودن
نیل:باورم نمیشه واقعا میخواین برین (گریه)
لونا:نیل اینطوری نکن دیگه تازه ما باهم حرف میزنیم
کوک:خواهرزاده کوچولو دیگه اوضاع این خونه بعد رفتن ما در اختیار تو سرمنده تو هم توی دردسر میفتی ما واقعا متاسفیم
نیل:یا اینطوری حرف نزنین بیشتر گریه ام میگیره
کوک:خب دیگه بریم
کوک دستشو سمتم دراز کرد من دستشو گرفتمو سوار ماشین شدم منتظر شدیم اول نیل رفت تو بعد رفتیم
فردا صبح**.......
لایک♡
۹.۰k
۰۲ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.