گس لایتر/پارت ۱۰۸
جونگکوک از خبری که ایل دونگ بهش رسوند خوشحال بود... حالا به بایول نیاز داشت...
بلافاصله از منشیش خواست که بایول رو به اتاقش بفرسته...
حالا لحظه ی سرنوشت سازی رقم میخورد... جونگکوک داشت به آرزوش میرسید...
جونگکوک از پشت میزش بلند شد... رفت و روی مبل چستر مشکی ای که روبروی میزش قرار داشت نشست... که بایول وارد اتاق شد... به سمت جونگکوک که میومد گفت:
چاگیا... با من کاری داشتی؟....
جونگکوک با دیدنش کف دستشو روی مبل زد... و به کنار خودش اشاره کرد... بایول کنارش نشست...
جونگکوک فنجون قهوشو برداشت و نوشید...
بایول به نیم رخ جونگکوک نگاه میکرد... پرسید: مشکلی پیش اومده؟...
جونگکوک صورتشو به سمت بایول برگردوند و گفت: باید مدارکی که ثابت میکنه هیونو از حساب شرکت بی اجازه برداشت کرده رو به آقای داجونگ بدی
-الان؟
-بله... ایرادی داره؟
-نه... پس... من همین الان میبرم همه رو به آبا میدم... ولی!
-ولی چی؟
-یکم نگران یون هام... این خبر آزارش میده....
بایول هنوز خبر نداشت از اینکه یون ها متوجه خیانت هیونو شده...
جونگکوک خودشو جلو کشید و به بایول نزدیک شد... دستشو دور شونش انداخت... موهاشو به بازی گرفت... سرشو کج کرد و به صورت بایول نزدیک شد... همین با احساس رفتار کردن جونگکوک باعث میشد بایول براحتی رام بشه... همین براش کافی بود که جونگکوک نزدیکش باشه... و هرگز هم نمیخواست ناراحتش کنه...
جونگکوک برای اینکه بایول دوباره شروع به پرحرفی نکنه و زودتر کاری که میخواد رو انجام بده صحبت کرد... انقد نزدیک که نفسش به صورت بایول میخورد... گفت: چاره ای نیست... تهش میفهمه... بهتره بری و مدارکو به پدرت بدی... یادت باشه!... من بی خبرم... خب؟
بایول سکوت کرد و سرشو بالا پایین کرد... از کنار جونگکوک پاشد و رفت...
***************
چند دقیقه بعد بایول وارد اتاق ایم داجونگ شده بود....
ناراحت بنظر میرسید... با تعدادی برگه توی دستش که گهگاهی بهشون نگاهی مینداخت جلوی پدر نشسته بود و در سکوت بود...
داجونگ با کنجکاوی پرسید: بایول... ظاهرا چیز مهمی داری برای گفتن!
بایول: بله... دارم... خوشایند نیست...با این حال چاره ای نیست
داجونگ: بگو!...
بایول بلند شد... روبروی پدر ایستاد... روی میز دولا شد... برگه ها رو جلوی دست پدر گذاشت... داجونگ عینکشو از داخل کشو بیرون آورد... روی چشمش زد و چشاشو ریز کرد...
با خوندن اعداد و ارقام مختلفی که نوشته شده بود احساس گیجی کرد... چندین بار برگه ها رو جابجا کرد و مجدد وارسی کرد...
با بررسیای چند باره هم چیزی تغییر نکرد!... چون واقعا اون برگه ها نشون دهنده ی فساد مالی بزرگی بودن... که توسط نزدیکترین فرد بهشون انجام شده بود...
بلافاصله از منشیش خواست که بایول رو به اتاقش بفرسته...
حالا لحظه ی سرنوشت سازی رقم میخورد... جونگکوک داشت به آرزوش میرسید...
جونگکوک از پشت میزش بلند شد... رفت و روی مبل چستر مشکی ای که روبروی میزش قرار داشت نشست... که بایول وارد اتاق شد... به سمت جونگکوک که میومد گفت:
چاگیا... با من کاری داشتی؟....
جونگکوک با دیدنش کف دستشو روی مبل زد... و به کنار خودش اشاره کرد... بایول کنارش نشست...
جونگکوک فنجون قهوشو برداشت و نوشید...
بایول به نیم رخ جونگکوک نگاه میکرد... پرسید: مشکلی پیش اومده؟...
جونگکوک صورتشو به سمت بایول برگردوند و گفت: باید مدارکی که ثابت میکنه هیونو از حساب شرکت بی اجازه برداشت کرده رو به آقای داجونگ بدی
-الان؟
-بله... ایرادی داره؟
-نه... پس... من همین الان میبرم همه رو به آبا میدم... ولی!
-ولی چی؟
-یکم نگران یون هام... این خبر آزارش میده....
بایول هنوز خبر نداشت از اینکه یون ها متوجه خیانت هیونو شده...
جونگکوک خودشو جلو کشید و به بایول نزدیک شد... دستشو دور شونش انداخت... موهاشو به بازی گرفت... سرشو کج کرد و به صورت بایول نزدیک شد... همین با احساس رفتار کردن جونگکوک باعث میشد بایول براحتی رام بشه... همین براش کافی بود که جونگکوک نزدیکش باشه... و هرگز هم نمیخواست ناراحتش کنه...
جونگکوک برای اینکه بایول دوباره شروع به پرحرفی نکنه و زودتر کاری که میخواد رو انجام بده صحبت کرد... انقد نزدیک که نفسش به صورت بایول میخورد... گفت: چاره ای نیست... تهش میفهمه... بهتره بری و مدارکو به پدرت بدی... یادت باشه!... من بی خبرم... خب؟
بایول سکوت کرد و سرشو بالا پایین کرد... از کنار جونگکوک پاشد و رفت...
***************
چند دقیقه بعد بایول وارد اتاق ایم داجونگ شده بود....
ناراحت بنظر میرسید... با تعدادی برگه توی دستش که گهگاهی بهشون نگاهی مینداخت جلوی پدر نشسته بود و در سکوت بود...
داجونگ با کنجکاوی پرسید: بایول... ظاهرا چیز مهمی داری برای گفتن!
بایول: بله... دارم... خوشایند نیست...با این حال چاره ای نیست
داجونگ: بگو!...
بایول بلند شد... روبروی پدر ایستاد... روی میز دولا شد... برگه ها رو جلوی دست پدر گذاشت... داجونگ عینکشو از داخل کشو بیرون آورد... روی چشمش زد و چشاشو ریز کرد...
با خوندن اعداد و ارقام مختلفی که نوشته شده بود احساس گیجی کرد... چندین بار برگه ها رو جابجا کرد و مجدد وارسی کرد...
با بررسیای چند باره هم چیزی تغییر نکرد!... چون واقعا اون برگه ها نشون دهنده ی فساد مالی بزرگی بودن... که توسط نزدیکترین فرد بهشون انجام شده بود...
۲۰.۷k
۲۹ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.