اشنای من
پارت دوم
فصل دوم
سال ۲۰۰۰
"هیچ کس جز یک طماع دیگر"
نام:آدا میشل
سن:بیست و سه ساله.
وضعیت: افسردگی شدید
"من دو سال است که نخندیدم و قیافه ام مثل یک مجسمه شده است.از خوشحالی و خنده مردم بیزارم.از بیست و چهار ساعت شبانه روز من بیست و شش ساعت را تنها هستم.(اگر پدرم خلوتم را بهم نزند.)از جشن و خوشحالی و هر چیز دیگری که مجبور باشم کنار مردم باشم هم متنفرم.چند باری هم به خودکشی فکر میکنم اگر به ان فکر نکنم به کشتن بقیه فکر میکنم."
"ممنونم که انقدر راحت همه چی رو گفتی،ادا"
اقای شوایگر عینکش را روی بینی بالا میکشد.چند کلمه ای را روی برگه مینویسد.
" خودم میدونم دکتر"
ادا روی صندلی کنار میز اقای شوایگر نشسته و به او نگاه میکند.دکتر از نگاهش میفهمد حرف هایی که زده جدی است.
"لازم نیست چیزهایی که خودم میدونم رو تکرار کنی.میدونم چِمه."
ساعت اش را نگاه میکند.یک ساعتی میشود که دکتر پشت میزش نشسته و ،مشغول حرف هایی سرشار از انگیزه به او میگوید و ادا بدون اینکه متوجه حرف های او شود،به معنای تفهیم سر تکان میداد.
"الان وقتشه آدا.باید بلند شی،بری به اغوش زندگی."
مانند تمام جلسات قبل، گردنش را به یک طرف کج کرده و به پایه ی لق میز دکتر شوایگر خیره میشود. چشم هایش خواب الود شدند. انگار دکتر، در حال لالایی گفتن قبل از خواب است و دوباره سرش را به طرف دکتر شوایگر تکان میدهد.
دکتر پاول شوایگر که فامیلی اش ادم را یاد تیل شوایگر بازیگر معروف و مورد علاقه متئو( پدر ادا) می انداخت و به همین دلیل اصرار زیادی به ادا برای رفتن به این مطب کرد اما دکتر شوایگر اصلا ظاهرش مانند تیل شوایگر معروف نبود.
رو پوش سفید اش را روی پیراهن ابی اش انداخته بود و سعی میکرد تا لکه ی قهوه ریخته شده روی یقه اش را پنهان کند. چهره ی متفکرانه ای داشت همیشه یک عینک گرد، روی دماغ گوشتی و سر پایینی اش اویزان بود.جلوی موهایش ریخته بود که باعث میشد پیشانی اش را بزرگتر نشان دهد و همینطور سن اش را.اضافه وزن زیادی داشت این را میشد از شکاف های خالی بین دکمه های به زور بسته اش فهمید. البته چاقی اش فقط به شکمش ختم نشده بود بلکه باعث شده غبغب بزرگی زیر چانه اش شکل داده و انگشتانش هم چاق و ثپل شوند.هرگز ادا نتوانست دکتر شوایگر را تمام قد ببیند چون هرگز از پشت میزش بلند نشده بود و هرگاه ادا به مطب می امد، دکتر پشت میزش با همان ژست همیشگی اش،که دستانش را در هم گره میکرد،نشسته بود. به جز اینکه انگشتان اشاره خود را به هم متصل میکرد و ضربه میزد، که اثبات میکرد او یک روانشناش است و هرگاه ادا از مطب خارج میشد، بدون اینکه یک لیوان اب بنوشد پشت سرش بیمار بعدی می امد و دکتر شوایگر به پشت صندلی اش تکیه داده و دوباره لبخند میزد.
فصل دوم
سال ۲۰۰۰
"هیچ کس جز یک طماع دیگر"
نام:آدا میشل
سن:بیست و سه ساله.
وضعیت: افسردگی شدید
"من دو سال است که نخندیدم و قیافه ام مثل یک مجسمه شده است.از خوشحالی و خنده مردم بیزارم.از بیست و چهار ساعت شبانه روز من بیست و شش ساعت را تنها هستم.(اگر پدرم خلوتم را بهم نزند.)از جشن و خوشحالی و هر چیز دیگری که مجبور باشم کنار مردم باشم هم متنفرم.چند باری هم به خودکشی فکر میکنم اگر به ان فکر نکنم به کشتن بقیه فکر میکنم."
"ممنونم که انقدر راحت همه چی رو گفتی،ادا"
اقای شوایگر عینکش را روی بینی بالا میکشد.چند کلمه ای را روی برگه مینویسد.
" خودم میدونم دکتر"
ادا روی صندلی کنار میز اقای شوایگر نشسته و به او نگاه میکند.دکتر از نگاهش میفهمد حرف هایی که زده جدی است.
"لازم نیست چیزهایی که خودم میدونم رو تکرار کنی.میدونم چِمه."
ساعت اش را نگاه میکند.یک ساعتی میشود که دکتر پشت میزش نشسته و ،مشغول حرف هایی سرشار از انگیزه به او میگوید و ادا بدون اینکه متوجه حرف های او شود،به معنای تفهیم سر تکان میداد.
"الان وقتشه آدا.باید بلند شی،بری به اغوش زندگی."
مانند تمام جلسات قبل، گردنش را به یک طرف کج کرده و به پایه ی لق میز دکتر شوایگر خیره میشود. چشم هایش خواب الود شدند. انگار دکتر، در حال لالایی گفتن قبل از خواب است و دوباره سرش را به طرف دکتر شوایگر تکان میدهد.
دکتر پاول شوایگر که فامیلی اش ادم را یاد تیل شوایگر بازیگر معروف و مورد علاقه متئو( پدر ادا) می انداخت و به همین دلیل اصرار زیادی به ادا برای رفتن به این مطب کرد اما دکتر شوایگر اصلا ظاهرش مانند تیل شوایگر معروف نبود.
رو پوش سفید اش را روی پیراهن ابی اش انداخته بود و سعی میکرد تا لکه ی قهوه ریخته شده روی یقه اش را پنهان کند. چهره ی متفکرانه ای داشت همیشه یک عینک گرد، روی دماغ گوشتی و سر پایینی اش اویزان بود.جلوی موهایش ریخته بود که باعث میشد پیشانی اش را بزرگتر نشان دهد و همینطور سن اش را.اضافه وزن زیادی داشت این را میشد از شکاف های خالی بین دکمه های به زور بسته اش فهمید. البته چاقی اش فقط به شکمش ختم نشده بود بلکه باعث شده غبغب بزرگی زیر چانه اش شکل داده و انگشتانش هم چاق و ثپل شوند.هرگز ادا نتوانست دکتر شوایگر را تمام قد ببیند چون هرگز از پشت میزش بلند نشده بود و هرگاه ادا به مطب می امد، دکتر پشت میزش با همان ژست همیشگی اش،که دستانش را در هم گره میکرد،نشسته بود. به جز اینکه انگشتان اشاره خود را به هم متصل میکرد و ضربه میزد، که اثبات میکرد او یک روانشناش است و هرگاه ادا از مطب خارج میشد، بدون اینکه یک لیوان اب بنوشد پشت سرش بیمار بعدی می امد و دکتر شوایگر به پشت صندلی اش تکیه داده و دوباره لبخند میزد.
۱.۷k
۰۱ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.