چندپارتی:)
(علامت ' نوشته مین میرا= تهیونگ)
(علامت" نوشته کیم نیلا= ا.ت)
(پارت اول)
'با دقت دیوار های قرمز و مشکی اتاق رو برانداز میکردم
بدنم سرد و بی حس شده بود، چهرم رنگ پریده و بی روح بود، و در کل بی حال شده بودم
نمیدونستم چم شده..
فقط میدونستم خیلی بود مریض شدم!
در اتاق لحظه ای زده شد و خدمتکار اومد داخل
-هوم؟
...:معذرت میخوام که مزاحم شدم اعلاحضرت. با پزشک عمارت خبر دادم که حال شما زیاد خوب نیست، برای همین چند دقیقه دیگه میرسن خدمتتون
-باشه میتونی بری'
"به اطلاع کسی که از عمارت خبر داده بود بود ، بعد از جمع کردن وسیله هام به سمت عمارت حرکت کردم.
زمان زیادی فاصله نداشتیم...پس با تند حرکت کردن زودتر میتونستم برسم
بعد از حدود بیست دقیقه رو به روی در عمارت ایستادم..نفسمو آروم بیرون دادم و بعد از تعظیم کردن به سرباز های کنار دیوار، وارد عمارت شدم
با چشم هام دنبال خدمتکار یانگ میگشتم که نزدیک ستونِ اصلیِ دیوارِ عمارت متوجه حضورش شدم
به سمت خانم یانگ رفتم و بهش تعظیم کردم: خانم یانگ..چه اتفاقی افتاده؟
به گفته های خانم یانگ متوجه حال نامساعد اعلیحضرت شدم..که باعث نگرانی میشد..
با چشم هایی نسبتا نگران همراه با خانم یانگ به سمت اتاق اعلیحضرت حرکت کردیم
'چشمامو اروم بسته بودم تا فردی که پزشک خطاب میشد برسه و یه کمکی به ام بکنه
با شنیدن صدای در چشمامو سریع باز کردم و بزور خودمو به پشت تخت تکیه دادم
-بیا تو...
در باز شد و خدمتکار یانگ، به همراه یه دختر هم سن و سال خودم وارد اتاق شدن
...:اعلاحضرت، پزشکی که میگفتم رسیدن تا هر کاری از دستشون برمیاد رو انجام بدن.. من تنهاتون میزارم تا خوب پیش بره!
بعد خدمتکار یانگ از اتاق خارج شد و حالا من و اون دختره مونده بودیم..
کاری به جز نگاه کردن به چهره بی نقصش نداشتم!'
"برای چک کردن نبض باید دستم رو روی گوشهِ گردنش میزاشتم.
دوتا از انگشتام رو زیر فَکِش گذاشتم تا تعداد نبضش رو بشمارم..
به چهره رنگ پریدش خیره شدم : لطفا نفس های عمیق بکشید
دوباره سرم رو پایین انداختم و تمام حواسم رو به نبضش دادم
شروع کردم به شمردن نبض هاش: یک...دو...سه... چهار...
بعد از چند ثانیه انگشت هام رو از روی گردنش برداشتم: نبضتون کاملا محکمه..
(علامت" نوشته کیم نیلا= ا.ت)
(پارت اول)
'با دقت دیوار های قرمز و مشکی اتاق رو برانداز میکردم
بدنم سرد و بی حس شده بود، چهرم رنگ پریده و بی روح بود، و در کل بی حال شده بودم
نمیدونستم چم شده..
فقط میدونستم خیلی بود مریض شدم!
در اتاق لحظه ای زده شد و خدمتکار اومد داخل
-هوم؟
...:معذرت میخوام که مزاحم شدم اعلاحضرت. با پزشک عمارت خبر دادم که حال شما زیاد خوب نیست، برای همین چند دقیقه دیگه میرسن خدمتتون
-باشه میتونی بری'
"به اطلاع کسی که از عمارت خبر داده بود بود ، بعد از جمع کردن وسیله هام به سمت عمارت حرکت کردم.
زمان زیادی فاصله نداشتیم...پس با تند حرکت کردن زودتر میتونستم برسم
بعد از حدود بیست دقیقه رو به روی در عمارت ایستادم..نفسمو آروم بیرون دادم و بعد از تعظیم کردن به سرباز های کنار دیوار، وارد عمارت شدم
با چشم هام دنبال خدمتکار یانگ میگشتم که نزدیک ستونِ اصلیِ دیوارِ عمارت متوجه حضورش شدم
به سمت خانم یانگ رفتم و بهش تعظیم کردم: خانم یانگ..چه اتفاقی افتاده؟
به گفته های خانم یانگ متوجه حال نامساعد اعلیحضرت شدم..که باعث نگرانی میشد..
با چشم هایی نسبتا نگران همراه با خانم یانگ به سمت اتاق اعلیحضرت حرکت کردیم
'چشمامو اروم بسته بودم تا فردی که پزشک خطاب میشد برسه و یه کمکی به ام بکنه
با شنیدن صدای در چشمامو سریع باز کردم و بزور خودمو به پشت تخت تکیه دادم
-بیا تو...
در باز شد و خدمتکار یانگ، به همراه یه دختر هم سن و سال خودم وارد اتاق شدن
...:اعلاحضرت، پزشکی که میگفتم رسیدن تا هر کاری از دستشون برمیاد رو انجام بدن.. من تنهاتون میزارم تا خوب پیش بره!
بعد خدمتکار یانگ از اتاق خارج شد و حالا من و اون دختره مونده بودیم..
کاری به جز نگاه کردن به چهره بی نقصش نداشتم!'
"برای چک کردن نبض باید دستم رو روی گوشهِ گردنش میزاشتم.
دوتا از انگشتام رو زیر فَکِش گذاشتم تا تعداد نبضش رو بشمارم..
به چهره رنگ پریدش خیره شدم : لطفا نفس های عمیق بکشید
دوباره سرم رو پایین انداختم و تمام حواسم رو به نبضش دادم
شروع کردم به شمردن نبض هاش: یک...دو...سه... چهار...
بعد از چند ثانیه انگشت هام رو از روی گردنش برداشتم: نبضتون کاملا محکمه..
۱۴.۷k
۲۱ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.