سناریو: جاوی شکوه
سناریو: جاوی شکوه
پارت 80
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
نیک: هوم.. بگو میشنوم..
یومه: باید مطمئنم باشم جا نمیزنی؟
نیک: هوم... وایستا میخوای بگی چون مادرمه شک داری که بهت کمک کنم؟!
خودت میدونی که من ازش متنفرم
یومه: اره اره.. ولی تو هم انسانی.. به هرحال ممکنه احساست تو لحظه اخر تغییر کنه
نیک: همف.. داری میگی اعتماد نداری؟
یومه: خودت چی فکر میکنی.. برای همین فکر نمیکنم که کار درستی باشه که بهت بگم...
نیک:.... همف.. باشه کمک خواستی بگو
یومه: هوم*لبخند *.. من جایی کار دارم
نیک: باشه
*کمی بعد*
یومه: ایتسومی!
ایتسومی: بله؟
یومه: حدس بزن چی دارم.. یه سرگرمی جدید.. ولی ایندفعه واقعا خوبه!
ایتسومی: هوم.. بگو
یومه: میخوام یکیو بکشم*لبخند*
ایتسومی: هوم... حدس میزنم کی باشه
یومه: درسته!.. و به کمکت نیاز دارم
ایتسومی: کی؟
یومه: امشب..
ایتسومی: هوم باشه.. بگو
یومه: حدود یه ساعت دیگه مادر نیک که بیهوشه.. بهوش میاد.. ولی ما شب میریم خونه مطمئنا بخاطر اون قدر عصبانیت بیدار میمونه تا بریم... مطمئنا منو ببینه به سمتم حمله ور میشه و حواسش به همه جا هست پس تو هم اونجا نمیتونی کمک کنی.. ولی نیک میتونه... بهش گفتم که یه نقشه دارم ولی بهش اعتماد ندارم پس مطمئنا امشب حواسش هست که اتفاقی نیوفته وکمک کنه اگه از نقشه خبر نداشته نباشه بهتر کمک میکنه... وقتی بهم حمله کنه نیک میپره وسط و جلوشو میگیره.. و شروع میکنه به بحث کردن با نیک تو هم نامرئی شو و خدمه و خدمتکارا رو بکش.. بعدش منم به مادر نیک حمله میکنم.. ولی نمیکشمش.. و نیک هم نمیکشه.. و با تو کشتنش... چون مادر نیکه و منم تغریبا بزرگ کرده.. ولی مسئولیت مرگ و قتلش به دوش من اگه هر چیزی شد
ایتسومی: مطمئنی؟
یومه: صد در صد..
ایتسومی: ولی دقت کردی چند بار تو حرفت گفتی مطمئنا
یومه: سه بار... برای همین مطمئنم
..
ادامه دارد..
پارت 80
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
نیک: هوم.. بگو میشنوم..
یومه: باید مطمئنم باشم جا نمیزنی؟
نیک: هوم... وایستا میخوای بگی چون مادرمه شک داری که بهت کمک کنم؟!
خودت میدونی که من ازش متنفرم
یومه: اره اره.. ولی تو هم انسانی.. به هرحال ممکنه احساست تو لحظه اخر تغییر کنه
نیک: همف.. داری میگی اعتماد نداری؟
یومه: خودت چی فکر میکنی.. برای همین فکر نمیکنم که کار درستی باشه که بهت بگم...
نیک:.... همف.. باشه کمک خواستی بگو
یومه: هوم*لبخند *.. من جایی کار دارم
نیک: باشه
*کمی بعد*
یومه: ایتسومی!
ایتسومی: بله؟
یومه: حدس بزن چی دارم.. یه سرگرمی جدید.. ولی ایندفعه واقعا خوبه!
ایتسومی: هوم.. بگو
یومه: میخوام یکیو بکشم*لبخند*
ایتسومی: هوم... حدس میزنم کی باشه
یومه: درسته!.. و به کمکت نیاز دارم
ایتسومی: کی؟
یومه: امشب..
ایتسومی: هوم باشه.. بگو
یومه: حدود یه ساعت دیگه مادر نیک که بیهوشه.. بهوش میاد.. ولی ما شب میریم خونه مطمئنا بخاطر اون قدر عصبانیت بیدار میمونه تا بریم... مطمئنا منو ببینه به سمتم حمله ور میشه و حواسش به همه جا هست پس تو هم اونجا نمیتونی کمک کنی.. ولی نیک میتونه... بهش گفتم که یه نقشه دارم ولی بهش اعتماد ندارم پس مطمئنا امشب حواسش هست که اتفاقی نیوفته وکمک کنه اگه از نقشه خبر نداشته نباشه بهتر کمک میکنه... وقتی بهم حمله کنه نیک میپره وسط و جلوشو میگیره.. و شروع میکنه به بحث کردن با نیک تو هم نامرئی شو و خدمه و خدمتکارا رو بکش.. بعدش منم به مادر نیک حمله میکنم.. ولی نمیکشمش.. و نیک هم نمیکشه.. و با تو کشتنش... چون مادر نیکه و منم تغریبا بزرگ کرده.. ولی مسئولیت مرگ و قتلش به دوش من اگه هر چیزی شد
ایتسومی: مطمئنی؟
یومه: صد در صد..
ایتسومی: ولی دقت کردی چند بار تو حرفت گفتی مطمئنا
یومه: سه بار... برای همین مطمئنم
..
ادامه دارد..
۶۴۴
۲۶ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.