قدرت عشق Part. 34
هانا ـ ماجرا برمیگرده به پنج سال پیش همون روزی که منو تو قرار گذاشتیم که پیش هم زندگی کنیم
تو رفتی بیرون که یه چیزی بگیری
بعد از اینکه تو رفتی چند دقیقه بعدش صدای در اومد فکر کردم تویی ولی وقتی که در رو باز کزدم دیدم مامانته
مامانت اومد و بهم گفت که اگه تا یه ماه دیگه رانگ رو ترک نکنی زنده زنده ای تکه تیکت می کنم
من بخاطر اینکه ترسیده بودم قبول کردم و سیع کردم از این چند روز که پیشت هستم بیشترین لذت رو ببرم بلاخره این یه ماه گذشت و من اینقدر بهت نزدیک شده بودم که تاقت یه لحظه دوریت رو نداشتم
تو گفتی یه کاری برات پیش اومده و باید بری بیرون پس من توی خونه تنها بود چند دقیقه بعد دیدم در باز شد
اولش فکر مردم تویی ولی اونا جانگ یو و مادرت بودن
اونا گفتن که باید همین الا خونه رو ترک کنم و بگم که دیگه تو رو نمی خوام
ولی من نمی تونستم تو رو ول کنم برای همین گفتم که نمی خوام
مامانت گفت که مطمعنی پشیمون نمی شی منم گفتم نه من نی خوام با رانگ بمونم
ولی اونا منو تا حد مرگ زدن و منو کوبیدن به زمین و هی بهم لگد میزدن اینقدر بهم زدن که داشتم خون بالا میا وردم
رانگ ـ چی چجور دلشون اومد مه این بلا رو سرت بیارن پس برای همین موقعی که اومدم سر وضعت بهم ریخته بود
هانا ـ اره بعدش گفتن که باید از این خونه بری و کرنه همینحا زیر رگبار و گلوله وی کشیمت منم که ترسیده بودم قبول کردم
رانگ منو ببخش واقعا متاسفم که اینقدر ضعیف بودم اگه فقط یکم مقاومت می کردم الا ما پیش هم بودیم واقعا من خیلی دوست دارم این قدر دوست دارم که دیگه نمی شه اسمش رو دوست داشتن گذاشت این اسمش عشقه تو رو خدا منو ببخش دیگه فقط می خوام با تو باشم( با گریه)
رانگ ـ هانا گریه نکن هر کسس هم به جای تو بود هم نمی تونست دوام بیاره من عرشقتم منم خیلی دوست دارم ولی چرا زودتر بهم نگفتی راستی مادرم از کجا فهمید
هانا. اون جاگ یو بهش گفت اون وانمود میکنه که منو دوست داره و از وقتی که تو رفتی همش بهم پیشنهاد میده ولی من تمام فکر و ذکرم پیش تو بود و به هیچ کس دیگه ای فکر نمی کردم
رانگ ـ.. ...
تو رفتی بیرون که یه چیزی بگیری
بعد از اینکه تو رفتی چند دقیقه بعدش صدای در اومد فکر کردم تویی ولی وقتی که در رو باز کزدم دیدم مامانته
مامانت اومد و بهم گفت که اگه تا یه ماه دیگه رانگ رو ترک نکنی زنده زنده ای تکه تیکت می کنم
من بخاطر اینکه ترسیده بودم قبول کردم و سیع کردم از این چند روز که پیشت هستم بیشترین لذت رو ببرم بلاخره این یه ماه گذشت و من اینقدر بهت نزدیک شده بودم که تاقت یه لحظه دوریت رو نداشتم
تو گفتی یه کاری برات پیش اومده و باید بری بیرون پس من توی خونه تنها بود چند دقیقه بعد دیدم در باز شد
اولش فکر مردم تویی ولی اونا جانگ یو و مادرت بودن
اونا گفتن که باید همین الا خونه رو ترک کنم و بگم که دیگه تو رو نمی خوام
ولی من نمی تونستم تو رو ول کنم برای همین گفتم که نمی خوام
مامانت گفت که مطمعنی پشیمون نمی شی منم گفتم نه من نی خوام با رانگ بمونم
ولی اونا منو تا حد مرگ زدن و منو کوبیدن به زمین و هی بهم لگد میزدن اینقدر بهم زدن که داشتم خون بالا میا وردم
رانگ ـ چی چجور دلشون اومد مه این بلا رو سرت بیارن پس برای همین موقعی که اومدم سر وضعت بهم ریخته بود
هانا ـ اره بعدش گفتن که باید از این خونه بری و کرنه همینحا زیر رگبار و گلوله وی کشیمت منم که ترسیده بودم قبول کردم
رانگ منو ببخش واقعا متاسفم که اینقدر ضعیف بودم اگه فقط یکم مقاومت می کردم الا ما پیش هم بودیم واقعا من خیلی دوست دارم این قدر دوست دارم که دیگه نمی شه اسمش رو دوست داشتن گذاشت این اسمش عشقه تو رو خدا منو ببخش دیگه فقط می خوام با تو باشم( با گریه)
رانگ ـ هانا گریه نکن هر کسس هم به جای تو بود هم نمی تونست دوام بیاره من عرشقتم منم خیلی دوست دارم ولی چرا زودتر بهم نگفتی راستی مادرم از کجا فهمید
هانا. اون جاگ یو بهش گفت اون وانمود میکنه که منو دوست داره و از وقتی که تو رفتی همش بهم پیشنهاد میده ولی من تمام فکر و ذکرم پیش تو بود و به هیچ کس دیگه ای فکر نمی کردم
رانگ ـ.. ...
۱۰.۰k
۱۳ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.