فیک زیبا پارت 2
ویو ات
داشتیم با لیا خاطره تعریف میکردیم و میخندیدیم که یهو دوباره اون پسره با همدستاش اومدن
ات: ایندفه چته روانی
جونگکوک: وقتشه تاوان تمام این چند هفتهرو پس بدی(نیشخند")
و بعدش رفت
ات:(راستش نفهمیدم منظورش چیبود(خنگ تشریف دارن) اهمیتی بش ندادم و دوباره با لیا مشغول صحبت شدیم
ات: بعد زنگ خورد خواستم برم خونه. توکوچه بودم که یهو دیدم چند نفر اومدن منو گرفتن و بعدش سیاهی مطلق*
ویو جونگکوک
وقتشه به سزای اعمالت برسی(منظوزش با ات)
ی جوری ازت کار بکشم برای زنده موندن التماسم کنی
(علامت دستیار جونگکوک&)
&قربان دختره رو آوردیم
جونگکوک: خوبه بزاریدش تو اتاق خدمت کارا تا بهوش بیاد
&چشم
ویو ات
با سردرد شدیدی چشماو باز کردم
داخل ی اتاق سرد بدون تخت یا پنجره بیدار شدم
یکم دور و ورمو نگاه کردم یهو همچی یاد اومد
شروع کردم به گریه کردن
ات: درو باز کنیدد تروخداا چرا منو گرفتید مگه من چیکارتون کردمم هق😭
که یهو دیدم ی قول بیابونی درو باز کرد
بعد دیدم از پشتش یکی اومد ولی صورتشو پوشونده بود نتونستم ببینم کیه
جونگکوک: چه خبرته نیم وجبی کل عمارتو گذاشتی رو سرت (یکم داد)
ات:(صداش یکم آشنا بود) تروخدا ولم کنیدد چرا منو آوردید اینجا هق شما کی هستیدد😭
جونگکوک: صدای گریه هاش خیلی رو مخ بود
جونگکوک: ی بار دیگه صدای اون هق هقته بشنوم همینجا میکشمت(داد)
ات: از ترس خفه شدم ولی هنوز کلی سوال تو ذهنم بود این مرده کیه ورا منو گروگان گرفته برا همین با ی حرکت ماسکشو کشیدم پایین... با چیزی که دیدم شکه شدم اون اون.... اون جونگکوک بودد پسره ی عوضی چطور جرعت کرده منو بدزده😭اون موقع که لیا گقت مافیاستفک کردم داره شوخی میکنه که نرم باهاش دعوا کنمم😭
از ترس ابنکه الان پیش بزرگترین مافیای دنیام چند قدم رفتم عقب تو دلم گفتم فاتحم خوندس که سوزش بدی رو صورتم حس کردم
ویو جونگکوک
دختر عوضی ماسکمو کشید پایین اعصابمو خورد کرده بود برا همین ی سیلی بش زدم تا حساب کار دسش بیاد
ببین الان آجوما میاد قوانینو بهت میگه... سرپیچی کنی هم خودتو میکشم هم اون دوستت لیا ..صدای نق نقاتو بشنوم شکنجه میشی(نیشخند)
ویو ات
خیلی ناراحت بودم پشت سر هم گریه میکردم که آجوما اومد قوانینو بهم گفت
فردا صب پاشدم باید ظرفارو میشستم و غذا درست میکردم یکی از خدمت کارا خیلی خودشو به جونگکو... ارباب میچسبودند ولی ارباب اهمیت نمیداد
پرش زمانی به یه هفته بعد
ویو ات
ی هفته گذشته و من هنوز تو این عمارت کوفیتم هروز عین سگ جونمیکنم ولی ارباب همش ایراد میگیره.... هوففف خسته شدمم
داشتم ظرفارومیشستم که یهو یکی از ظرفا ارچز دستم لیز خورد و افتاد واییی بدبخت شدم از شانس بدم مهمونای ارباب هم اونجا بودن و اراب عصبانیت از چشاش میبارید با دستای لروزن داشتم شیشه خورده هارو جم میکردم که مهمونا رفتن و با داد ارباب سرجام خشک شدم
داشتیم با لیا خاطره تعریف میکردیم و میخندیدیم که یهو دوباره اون پسره با همدستاش اومدن
ات: ایندفه چته روانی
جونگکوک: وقتشه تاوان تمام این چند هفتهرو پس بدی(نیشخند")
و بعدش رفت
ات:(راستش نفهمیدم منظورش چیبود(خنگ تشریف دارن) اهمیتی بش ندادم و دوباره با لیا مشغول صحبت شدیم
ات: بعد زنگ خورد خواستم برم خونه. توکوچه بودم که یهو دیدم چند نفر اومدن منو گرفتن و بعدش سیاهی مطلق*
ویو جونگکوک
وقتشه به سزای اعمالت برسی(منظوزش با ات)
ی جوری ازت کار بکشم برای زنده موندن التماسم کنی
(علامت دستیار جونگکوک&)
&قربان دختره رو آوردیم
جونگکوک: خوبه بزاریدش تو اتاق خدمت کارا تا بهوش بیاد
&چشم
ویو ات
با سردرد شدیدی چشماو باز کردم
داخل ی اتاق سرد بدون تخت یا پنجره بیدار شدم
یکم دور و ورمو نگاه کردم یهو همچی یاد اومد
شروع کردم به گریه کردن
ات: درو باز کنیدد تروخداا چرا منو گرفتید مگه من چیکارتون کردمم هق😭
که یهو دیدم ی قول بیابونی درو باز کرد
بعد دیدم از پشتش یکی اومد ولی صورتشو پوشونده بود نتونستم ببینم کیه
جونگکوک: چه خبرته نیم وجبی کل عمارتو گذاشتی رو سرت (یکم داد)
ات:(صداش یکم آشنا بود) تروخدا ولم کنیدد چرا منو آوردید اینجا هق شما کی هستیدد😭
جونگکوک: صدای گریه هاش خیلی رو مخ بود
جونگکوک: ی بار دیگه صدای اون هق هقته بشنوم همینجا میکشمت(داد)
ات: از ترس خفه شدم ولی هنوز کلی سوال تو ذهنم بود این مرده کیه ورا منو گروگان گرفته برا همین با ی حرکت ماسکشو کشیدم پایین... با چیزی که دیدم شکه شدم اون اون.... اون جونگکوک بودد پسره ی عوضی چطور جرعت کرده منو بدزده😭اون موقع که لیا گقت مافیاستفک کردم داره شوخی میکنه که نرم باهاش دعوا کنمم😭
از ترس ابنکه الان پیش بزرگترین مافیای دنیام چند قدم رفتم عقب تو دلم گفتم فاتحم خوندس که سوزش بدی رو صورتم حس کردم
ویو جونگکوک
دختر عوضی ماسکمو کشید پایین اعصابمو خورد کرده بود برا همین ی سیلی بش زدم تا حساب کار دسش بیاد
ببین الان آجوما میاد قوانینو بهت میگه... سرپیچی کنی هم خودتو میکشم هم اون دوستت لیا ..صدای نق نقاتو بشنوم شکنجه میشی(نیشخند)
ویو ات
خیلی ناراحت بودم پشت سر هم گریه میکردم که آجوما اومد قوانینو بهم گفت
فردا صب پاشدم باید ظرفارو میشستم و غذا درست میکردم یکی از خدمت کارا خیلی خودشو به جونگکو... ارباب میچسبودند ولی ارباب اهمیت نمیداد
پرش زمانی به یه هفته بعد
ویو ات
ی هفته گذشته و من هنوز تو این عمارت کوفیتم هروز عین سگ جونمیکنم ولی ارباب همش ایراد میگیره.... هوففف خسته شدمم
داشتم ظرفارومیشستم که یهو یکی از ظرفا ارچز دستم لیز خورد و افتاد واییی بدبخت شدم از شانس بدم مهمونای ارباب هم اونجا بودن و اراب عصبانیت از چشاش میبارید با دستای لروزن داشتم شیشه خورده هارو جم میکردم که مهمونا رفتن و با داد ارباب سرجام خشک شدم
۲.۹k
۲۴ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.