p4
p4
فیک ویژه
_________________________________________________________
لیا: واییی خودا اون چقدر نازههههه*اشاره به یه ببعی*
عسل: بنظرت اینجا مکان مناسبی برای تکمیل پروژه اس؟
لیا: اوهوم...ببخشید یه لحظه....*رفت با یه گوسفند عکس بگیره*
عسل: چقدر برای اینکه با هم نوعت عکس بگیری ذوق داری*خنده*
لیا:..... خیلی تاثیر گذار بود
عسل:*پاچیده شدن*
لیا: نمیری نمک!
*2 دقیقه بعد*
عسل:*لیا رفت با هم نوع هاش عکس بگیره.. منم تنها نشسته بودم... بلند شدم رفتم که سفارش بدم مُردم از گشنگی*
*5 دقیقه بعد*
عسل: این دختر کجا رفت ؟*آمریکانو توی دستشه*
***:*با عجله دویید که خورد به عسل*
(کل آمریکانو ریخت روی لباس جفتشون...)
عسل: ببخشید اقا جلوتون رو نمیتونید ببینید؟!*عصبی*
***: لطفا منو ببخشید ... اجازه بدین یکی دیگه براتون بگیرم
عسل: نه ممنون نیازی نیست*عصبی*
***: خیلی عذر میخوام واقعا از قصد نبود
عسل: اوفف ...
*چند دقیقه بعد*
عسل : اون پسره رفت تا برام لباس بیاره... اسمش سوجون بود 17سالشه (فک کردین نامجونه؟ سخت در اشتباهید! فعلا باید وایسین)
سوجون: بفرمائید*لباس رو داد به عسل*
عسل: ممنون اما نیازی نبود
سوجون: به هر حال مقصر من بودم که لباستون به فنا رفت....
عسل : مشکلی نیست ، من دیگه برم دوستم منتظرمه
سوجون: خداحافظ*تعظیم*
* * * * *
لیا: معلوم هست کجا رفتی؟
عسل: رفتم کوچه پشتی ...
لیا: اععع!؟؟ باکی؟؟؟*لبخند شیطانی*
عسل: ببُر دهنته!*زد تو بازو لیا*
لیا: آییییی وحشیییی!!!
*صدای گوشی لیا*
لیا: او من باید برم...
عسل: کجا؟!
لیا: داداشم*ذوق*
عسل : اوکی برو...
لیا: ماچ به کلت*عسل رو محکم بغل کرد*
عسل:....چرا بدنمو حس نمیکنم؟
فیک ویژه
_________________________________________________________
لیا: واییی خودا اون چقدر نازههههه*اشاره به یه ببعی*
عسل: بنظرت اینجا مکان مناسبی برای تکمیل پروژه اس؟
لیا: اوهوم...ببخشید یه لحظه....*رفت با یه گوسفند عکس بگیره*
عسل: چقدر برای اینکه با هم نوعت عکس بگیری ذوق داری*خنده*
لیا:..... خیلی تاثیر گذار بود
عسل:*پاچیده شدن*
لیا: نمیری نمک!
*2 دقیقه بعد*
عسل:*لیا رفت با هم نوع هاش عکس بگیره.. منم تنها نشسته بودم... بلند شدم رفتم که سفارش بدم مُردم از گشنگی*
*5 دقیقه بعد*
عسل: این دختر کجا رفت ؟*آمریکانو توی دستشه*
***:*با عجله دویید که خورد به عسل*
(کل آمریکانو ریخت روی لباس جفتشون...)
عسل: ببخشید اقا جلوتون رو نمیتونید ببینید؟!*عصبی*
***: لطفا منو ببخشید ... اجازه بدین یکی دیگه براتون بگیرم
عسل: نه ممنون نیازی نیست*عصبی*
***: خیلی عذر میخوام واقعا از قصد نبود
عسل: اوفف ...
*چند دقیقه بعد*
عسل : اون پسره رفت تا برام لباس بیاره... اسمش سوجون بود 17سالشه (فک کردین نامجونه؟ سخت در اشتباهید! فعلا باید وایسین)
سوجون: بفرمائید*لباس رو داد به عسل*
عسل: ممنون اما نیازی نبود
سوجون: به هر حال مقصر من بودم که لباستون به فنا رفت....
عسل : مشکلی نیست ، من دیگه برم دوستم منتظرمه
سوجون: خداحافظ*تعظیم*
* * * * *
لیا: معلوم هست کجا رفتی؟
عسل: رفتم کوچه پشتی ...
لیا: اععع!؟؟ باکی؟؟؟*لبخند شیطانی*
عسل: ببُر دهنته!*زد تو بازو لیا*
لیا: آییییی وحشیییی!!!
*صدای گوشی لیا*
لیا: او من باید برم...
عسل: کجا؟!
لیا: داداشم*ذوق*
عسل : اوکی برو...
لیا: ماچ به کلت*عسل رو محکم بغل کرد*
عسل:....چرا بدنمو حس نمیکنم؟
۲.۳k
۱۲ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.