همیشه بد نیست
همیشه بد نیست
(پارت ۳)
اگه این سری میخواست ی بلایی سرم بیاره . نه اون بیشتر سعی میکنه بهم بچسبه و دست بزنه. خیلی ... بهتره بگذرم.ولی چجوری. داشتم نقشه میکشیدم که باهاشون نرم که صدای مامان توجهمو جلب کرد
_هیجین چرا ناراحت شدی؟مشکلی هست؟از چیزی ناراحتی؟از
وقتی میدیدم که انقد نگرانمه قند تو دلم آب میشد . نزاشتم حرفشو کامل کنه
_آره خوبم . داشتم فک میکردم کیا رو اونجا میبینم
و ی لبخند فیک زدم . که مامان هم همین کارو کرد ولی لبخندش واقعی بود . گرم بود . قشنگ بود . من عاشق خانوادم بودم.با خودم دیدم بابا هر روز لباس جدید برام میاره ولی امروز نه . حتما یادش رفته. با این حال اون بهترینه. مهربون ترینه. و بغلش امن ترینر جای دنیاست. و... اما تا چشمم به قیافه ران که داشت نارنگی میخورد افتاد لبخند رو لبم بزرگتر شد.شاید من عاشق برادرم شدم. ولی دوباره یاد اون عکس کوفتی افتادم و لبخند به طرز خیلی ترسناکی از روی لبم رفت. ران که منو دید که بهش خیره شدم. موهاشو که الان تا روی پیشونیش بود رو باز ناز و عشوه کنار زد و گفت
_انقد خوشگلم که خواهرم روم کراشه
فهمید دارم نگاش میکنم پس بجای اینکه رومو برگردونم صاف تو چشاش زل زدم و گفتم
_نه اتفاقا برعکس تو این قیافه زشت داشتم دنبال اثری از زیبایی میگشتم ولی وقتمو بیخودی هدر دادم.
_ هی من به این خوشگ
صدای بابا متوقفش کرد . به بابا نگاه کرد که باعث شد منم به بابا نگاه کنم . دستشو گذاشته رو قلبش. دوباره درد گرفته بود. اون هنوز برای این چیزا خیلی جوون بود و این اشک منو در می آورد. با گریه رفتم. سمت بابا و یکم پشت شونشو ماساژ دادم که دیدم ران با بهت و ترس به بابا نگاه میکنه . از اونجایی که پشتش به من بود و من پشت سرش ، صورتمو جلو بردم. دیدم بابا بیهوشه . با جیغ مامانو صدا زدم
_ماااماااااننن(جیغ بنفششش از نوع بادمجونی)
مامان بدو بدو از تو اتاق آمد . ی قاب عکس دستش بود ولی عکسشو نمیدیدم . ولی این الان مهم نبود. مهم حال بابا بود . ران زنگ زده بود به اورژانس (شغل داداشم👾) و رفته بود آماده بشه. منم رفتم آماده شدم و رفتم پایین که صدای ران اومد
_تو کجا؟
_منم میخوام بیام .
_بیمارستان جای بچه ها نیست بمون زود میایم
ولی توجهی به حرفاش نکردم و رفتم سمت جا کفشی تا کفشامو بردارم که دوباره گفت
_مگع نگفتم تو لازم نیس بیای
حریفش نمیشدم . پس به مامان ملتمسانه نگاه کردم . شاید این سری شد. ولی نه (بگردم 😭)
_برادرت راس میگه هیجین . تو بمون زود میایم .
و دستشو زد زیر شونه بابا با کمک ران بردنش بیرون و رفتن. منو نبردن . اگه بابا چیزیش بشه و به من نگن دیگه غذا نمیخورم(نه ی وقت اینکارو نکن من خودکشی میکنم🗿) .
الان دو ساعت بود که رفته بودن و ساعت ۹:۲۰ بود . خیلی میترسیدم . ولی از چی نمیدونم. یاد اون عکس فا.کی افتادم. رفتم تو اتاق از تو برش داشتم و بهش نگاه کردم . یهو که انگار لامپی بالا سرم روشن کرده باشن ی فکری به سرم زد. میتونستم برم اتاق رانو بگردم(آفرین . نظر منم همینه . 🗿)
رفتم تو اتاق ران و همه جا رو خوبِ خوب گشتم ولی هیچی ندیدم . ولی زیر بالشش . همیشه اونجا ی سر نخ هست . بالشو کنار زدم . و وقتی که نگاه کردم ی عکس بود . ی عکس دو نفره . ران کناره ی دختره بود . به دختره خوب نگاه کردم . و با فردی که دیدم خون تو رگام یخ زد و عکس از دستم افتاد. همون لحظه صدای چرخیدن کلید تو در اومد (جونن. تو در) عکسو گذاشتم سر جاش و اومدم بیرون . چون اتاق من و ران کنار هم بود کسی نمیفهمید که از کدوم اتاق میایم بیرون .
از پله ها رفتم پایین. رانو دیدم رو مبل لم داده و چشماشو بسته و گونه های سرخش معلوم بود مسته ( عزیزان تازه به سن قانونی رسیده برا همین یکم ذوق داره برا همین زود تر زده بر بدن ) با حالتی داشت میترسیدم نکنه بلایی سر بابا اومده باشه . پس رفتم جلو گفتم
_ بابا چیشد؟ مامان کجاست ؟
_ تو جیبم
_چی
این چش بود. (عزیزم مسته . مستتت) . معلوم نبود . پس با جدیت اسمشو صدا زدم
_ران تاکاهاشی . حرف بزن.
اینجوری که حرف زدم حس باز پرس بهم دست داد.
_وقت برا حرف زیاده تو فعلا بیا اینجا بشین . و به پاهاش اشاره کرد. من همیشه منتظر همچین موقعیتی بودم ولی الان فقط بابامهم بود
_ران چی داری میگی . معلوم هست چته؟ ( وای فاک . بابا مسته)
_پس نمیای
که بلند شدو اومد سمتم . اون میومد جلو . من میرفتم عقب . اون میومد جلو . من میرفتم عقب ( این داستان ادامه دارد) تا اینکه خوردم به دیوار . اومد و منو بین خودشو دیوار پین کرد . اولش از سر مستی حساب کردم ولی با اتفاق بعدی هوش از سرم پرید.
سلام
خدافظ
میشه حداقل ۳۰ تایید شیم
پلیززز 🥺🥺
(پارت ۳)
اگه این سری میخواست ی بلایی سرم بیاره . نه اون بیشتر سعی میکنه بهم بچسبه و دست بزنه. خیلی ... بهتره بگذرم.ولی چجوری. داشتم نقشه میکشیدم که باهاشون نرم که صدای مامان توجهمو جلب کرد
_هیجین چرا ناراحت شدی؟مشکلی هست؟از چیزی ناراحتی؟از
وقتی میدیدم که انقد نگرانمه قند تو دلم آب میشد . نزاشتم حرفشو کامل کنه
_آره خوبم . داشتم فک میکردم کیا رو اونجا میبینم
و ی لبخند فیک زدم . که مامان هم همین کارو کرد ولی لبخندش واقعی بود . گرم بود . قشنگ بود . من عاشق خانوادم بودم.با خودم دیدم بابا هر روز لباس جدید برام میاره ولی امروز نه . حتما یادش رفته. با این حال اون بهترینه. مهربون ترینه. و بغلش امن ترینر جای دنیاست. و... اما تا چشمم به قیافه ران که داشت نارنگی میخورد افتاد لبخند رو لبم بزرگتر شد.شاید من عاشق برادرم شدم. ولی دوباره یاد اون عکس کوفتی افتادم و لبخند به طرز خیلی ترسناکی از روی لبم رفت. ران که منو دید که بهش خیره شدم. موهاشو که الان تا روی پیشونیش بود رو باز ناز و عشوه کنار زد و گفت
_انقد خوشگلم که خواهرم روم کراشه
فهمید دارم نگاش میکنم پس بجای اینکه رومو برگردونم صاف تو چشاش زل زدم و گفتم
_نه اتفاقا برعکس تو این قیافه زشت داشتم دنبال اثری از زیبایی میگشتم ولی وقتمو بیخودی هدر دادم.
_ هی من به این خوشگ
صدای بابا متوقفش کرد . به بابا نگاه کرد که باعث شد منم به بابا نگاه کنم . دستشو گذاشته رو قلبش. دوباره درد گرفته بود. اون هنوز برای این چیزا خیلی جوون بود و این اشک منو در می آورد. با گریه رفتم. سمت بابا و یکم پشت شونشو ماساژ دادم که دیدم ران با بهت و ترس به بابا نگاه میکنه . از اونجایی که پشتش به من بود و من پشت سرش ، صورتمو جلو بردم. دیدم بابا بیهوشه . با جیغ مامانو صدا زدم
_ماااماااااننن(جیغ بنفششش از نوع بادمجونی)
مامان بدو بدو از تو اتاق آمد . ی قاب عکس دستش بود ولی عکسشو نمیدیدم . ولی این الان مهم نبود. مهم حال بابا بود . ران زنگ زده بود به اورژانس (شغل داداشم👾) و رفته بود آماده بشه. منم رفتم آماده شدم و رفتم پایین که صدای ران اومد
_تو کجا؟
_منم میخوام بیام .
_بیمارستان جای بچه ها نیست بمون زود میایم
ولی توجهی به حرفاش نکردم و رفتم سمت جا کفشی تا کفشامو بردارم که دوباره گفت
_مگع نگفتم تو لازم نیس بیای
حریفش نمیشدم . پس به مامان ملتمسانه نگاه کردم . شاید این سری شد. ولی نه (بگردم 😭)
_برادرت راس میگه هیجین . تو بمون زود میایم .
و دستشو زد زیر شونه بابا با کمک ران بردنش بیرون و رفتن. منو نبردن . اگه بابا چیزیش بشه و به من نگن دیگه غذا نمیخورم(نه ی وقت اینکارو نکن من خودکشی میکنم🗿) .
الان دو ساعت بود که رفته بودن و ساعت ۹:۲۰ بود . خیلی میترسیدم . ولی از چی نمیدونم. یاد اون عکس فا.کی افتادم. رفتم تو اتاق از تو برش داشتم و بهش نگاه کردم . یهو که انگار لامپی بالا سرم روشن کرده باشن ی فکری به سرم زد. میتونستم برم اتاق رانو بگردم(آفرین . نظر منم همینه . 🗿)
رفتم تو اتاق ران و همه جا رو خوبِ خوب گشتم ولی هیچی ندیدم . ولی زیر بالشش . همیشه اونجا ی سر نخ هست . بالشو کنار زدم . و وقتی که نگاه کردم ی عکس بود . ی عکس دو نفره . ران کناره ی دختره بود . به دختره خوب نگاه کردم . و با فردی که دیدم خون تو رگام یخ زد و عکس از دستم افتاد. همون لحظه صدای چرخیدن کلید تو در اومد (جونن. تو در) عکسو گذاشتم سر جاش و اومدم بیرون . چون اتاق من و ران کنار هم بود کسی نمیفهمید که از کدوم اتاق میایم بیرون .
از پله ها رفتم پایین. رانو دیدم رو مبل لم داده و چشماشو بسته و گونه های سرخش معلوم بود مسته ( عزیزان تازه به سن قانونی رسیده برا همین یکم ذوق داره برا همین زود تر زده بر بدن ) با حالتی داشت میترسیدم نکنه بلایی سر بابا اومده باشه . پس رفتم جلو گفتم
_ بابا چیشد؟ مامان کجاست ؟
_ تو جیبم
_چی
این چش بود. (عزیزم مسته . مستتت) . معلوم نبود . پس با جدیت اسمشو صدا زدم
_ران تاکاهاشی . حرف بزن.
اینجوری که حرف زدم حس باز پرس بهم دست داد.
_وقت برا حرف زیاده تو فعلا بیا اینجا بشین . و به پاهاش اشاره کرد. من همیشه منتظر همچین موقعیتی بودم ولی الان فقط بابامهم بود
_ران چی داری میگی . معلوم هست چته؟ ( وای فاک . بابا مسته)
_پس نمیای
که بلند شدو اومد سمتم . اون میومد جلو . من میرفتم عقب . اون میومد جلو . من میرفتم عقب ( این داستان ادامه دارد) تا اینکه خوردم به دیوار . اومد و منو بین خودشو دیوار پین کرد . اولش از سر مستی حساب کردم ولی با اتفاق بعدی هوش از سرم پرید.
سلام
خدافظ
میشه حداقل ۳۰ تایید شیم
پلیززز 🥺🥺
۴.۵k
۲۳ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.