رمان ارباب من پارت: ۸۲
روی تخت دراز کشیده بودم که صدای چرخیدن کلید اومد.
در با عجله باز شد و اکرم خانم با یه سینی غذا وارد اتاق شد و گفت:
_ بدو دختر، بدو زود غذات رو بخور که واسه من دردسر درست نشه
بو و ظاهر غذاها عالی بود و دلم میخواست سریع دخلشون رو بیارم اما با لجبازی بهش نگاه کردم و گفتم:
_ نمیخوام
_ وا
_ والا
_ چت شد پس؟ تو مگه گشنه ات نبود؟
_ الان سیر شدم
_ هوا خوردی سیر شدی؟
_ آره
سینی رو روی زمین گذاشت و گفت:
_ من میرم نیم ساعت دیگه میام که سینی رو ببرم، زود غذات رو بخور
_ گفتم ببر دیگه نمیخوام
چپ چپ نگاهم کرد و بی توجه به حرفم در رو قفل کرد و رفت.
با لج به غذاها نگاه کردم و گفتم:
_ عمراً اگه لب بزنم بهش، الکی گذاشت اینجا و رفت
و روی تخت دراز کشیدم و به سقف زل زدم.
با صدای شکمم، چشمم به صورت خودکار به سمت سینی غذا کشیده شد!
همینطور که بهشون نگاه میکردم زیر لب گفتم:
_ با کی لج میدی سپیده؟ با خودت؟
و دیگه طاقت نیاوردم و به سمت سینی غذا رفتم.
روی زمین نشستم و با ولع مشغول خوردنش شدم و دوباره این به موضوع پی بردم که دستپخت اکرم خانم محشره!
وقتی همه ی غذا رو خوردم و سیر شدم، عقب عقب رفتم و به پایین تخت تکیه دادم.
یاد غذاهای خوشمزه و با عشقی که مامانم میپخت افتادم و همین باعث شد دوباره بغض تو گلوم ایجاد بشه.
دستام رو روی صورتم گذاشتم و آروم گفتم:
_ خدایا خودت نجاتم بده، خودت کمکم کن!
همون لحظه دوباره صدای کلید اومد و فهمیدم که اکرم خانم اومده دنبال سینی غذا؛ وارد اتاق که شد و چشمش به سینی خالی افتاد گفت:
_ دختر نه به اون ناز و ادات و نه به این سینی خالی!
_ دیگه گفتم دلتون رو نشکنم
_ آره حتما برای دل نشکستن من خوردی!
_ شک دارید؟
_ نه
بعد هم سینی رو برداشت و گفت:
_ حواست باشه آقا چیزی نفهمه ها
_ باشه
لبخندی زد و دوباره در رو قفل کرد و رفت...
در با عجله باز شد و اکرم خانم با یه سینی غذا وارد اتاق شد و گفت:
_ بدو دختر، بدو زود غذات رو بخور که واسه من دردسر درست نشه
بو و ظاهر غذاها عالی بود و دلم میخواست سریع دخلشون رو بیارم اما با لجبازی بهش نگاه کردم و گفتم:
_ نمیخوام
_ وا
_ والا
_ چت شد پس؟ تو مگه گشنه ات نبود؟
_ الان سیر شدم
_ هوا خوردی سیر شدی؟
_ آره
سینی رو روی زمین گذاشت و گفت:
_ من میرم نیم ساعت دیگه میام که سینی رو ببرم، زود غذات رو بخور
_ گفتم ببر دیگه نمیخوام
چپ چپ نگاهم کرد و بی توجه به حرفم در رو قفل کرد و رفت.
با لج به غذاها نگاه کردم و گفتم:
_ عمراً اگه لب بزنم بهش، الکی گذاشت اینجا و رفت
و روی تخت دراز کشیدم و به سقف زل زدم.
با صدای شکمم، چشمم به صورت خودکار به سمت سینی غذا کشیده شد!
همینطور که بهشون نگاه میکردم زیر لب گفتم:
_ با کی لج میدی سپیده؟ با خودت؟
و دیگه طاقت نیاوردم و به سمت سینی غذا رفتم.
روی زمین نشستم و با ولع مشغول خوردنش شدم و دوباره این به موضوع پی بردم که دستپخت اکرم خانم محشره!
وقتی همه ی غذا رو خوردم و سیر شدم، عقب عقب رفتم و به پایین تخت تکیه دادم.
یاد غذاهای خوشمزه و با عشقی که مامانم میپخت افتادم و همین باعث شد دوباره بغض تو گلوم ایجاد بشه.
دستام رو روی صورتم گذاشتم و آروم گفتم:
_ خدایا خودت نجاتم بده، خودت کمکم کن!
همون لحظه دوباره صدای کلید اومد و فهمیدم که اکرم خانم اومده دنبال سینی غذا؛ وارد اتاق که شد و چشمش به سینی خالی افتاد گفت:
_ دختر نه به اون ناز و ادات و نه به این سینی خالی!
_ دیگه گفتم دلتون رو نشکنم
_ آره حتما برای دل نشکستن من خوردی!
_ شک دارید؟
_ نه
بعد هم سینی رو برداشت و گفت:
_ حواست باشه آقا چیزی نفهمه ها
_ باشه
لبخندی زد و دوباره در رو قفل کرد و رفت...
۱۴.۰k
۱۱ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.