(عاشق غریب)
(عاشق غریب)
پارت ۲۵
از زبان باران
آروم رفتم سمت آرتا....
_جونم پسر پهلوون
_باران میای بریم توپ بازی؟؟
تنها هم بازی این بچه تو خونه من بودم....هانا و مهرشاد درگیر کارای خودشونن....
_آخه الان مهمون داریم....مامان بزرگ ،بابابزرگ و داییات اومدن....من باید پیش اونا باشم....اونا که رفتن قول میدم بیام
لب و لوچش کش اومد...
_قول؟
انگشتم و دور انگشتش حلقه کردم و گفتم:
_قول
دوباره برگشتمو سرجام پیش زندایی نشستم....ربیعه شاکی پرسید:
_ تو با آرتا ی ما چیکار داری؟؟
سعی کردم آروم باشم....چون حووی دخترشونم منو به چشم گودزیلا میبینن....حالا خوبه مهرشاد شیش دونگی حواسش به هاناعه....
_آرتا با من کار داشت....حوصلش سر رفته بود میخواست باهاش بازی کنم
ربیعه دهنش و باز کرد که چیزی بگه اما با اومدن هانا منصرف شد...هانا چای هرکس رو جلوش گذاشت ....خودش هم کنار مهرشاد نشست....آروم دم گوشش چیزی گفت و مهرشاد فقط به تکون دادن سرش اکتفا کرد....نفهمیدم چی گفت ولی هر وقت هانا با عشوه حرف میزنه چیز یخوبی در انتظارمون نیست....با حلقه شدن دست مهرشاد دور کمر هانا چشم ازشون برداشتم .....داره عشقش رو با دستی که من براش پانسمان کردم بغل میکنه....خیلی سخته کشی که عاشقشی رو کنار یکی دیگه ببینی....اونم هر روز جلوی چشمت....
***
دیگه کم کم داشتن میرفتن....ربیعه لپ آرتا بوسید و یک شکلات گذاشت تو دستش....با همشون با صدای آرومی خداحافظی کردم....ربیعه دهنش رو برد نزدیک گوش هانا....بعد از تموم شدن حرفش با سر به من اشاره کرد....هانا هم نگاهی به من انداخت و رو به مادرش گفت:
_مواظبم
مطمئن بودم دارن در مورد بازی کردن من و آرتا حرف میزنن....بالاخره ربیعه یه جوری شده زهرش رو بریزه و اینسری هم داره هانا رو پر میکنه بندازه به جون ما....
***
به مهرشاد خیره شدم....پاش رو انداخت رو پاش و نگاه جدی به من انداخت ....
_ خیلی داری از حد خودت میگذری....نذار کاری کنم هم تو پشیمون شی هم من
بهش خیره شدم...
_مهرشاد من که عذر خواهی کردم...اگه مشکل کلی این خونه حرف زدن من با بابامه .....باشه من صد سال سیاه باهاش حرف نمیزنم
ولوم صداش رو برد بالاتر....
_خودتو نزن به اون راه...فقط یک کلام بگو کار من بوده
کنجکاو بهش خیره شدم....
_چی؟؟
#عاشق
#عاشقانه
#رمان
............................................................................
حال میده خماری؟؟😁
پارت ۲۵
از زبان باران
آروم رفتم سمت آرتا....
_جونم پسر پهلوون
_باران میای بریم توپ بازی؟؟
تنها هم بازی این بچه تو خونه من بودم....هانا و مهرشاد درگیر کارای خودشونن....
_آخه الان مهمون داریم....مامان بزرگ ،بابابزرگ و داییات اومدن....من باید پیش اونا باشم....اونا که رفتن قول میدم بیام
لب و لوچش کش اومد...
_قول؟
انگشتم و دور انگشتش حلقه کردم و گفتم:
_قول
دوباره برگشتمو سرجام پیش زندایی نشستم....ربیعه شاکی پرسید:
_ تو با آرتا ی ما چیکار داری؟؟
سعی کردم آروم باشم....چون حووی دخترشونم منو به چشم گودزیلا میبینن....حالا خوبه مهرشاد شیش دونگی حواسش به هاناعه....
_آرتا با من کار داشت....حوصلش سر رفته بود میخواست باهاش بازی کنم
ربیعه دهنش و باز کرد که چیزی بگه اما با اومدن هانا منصرف شد...هانا چای هرکس رو جلوش گذاشت ....خودش هم کنار مهرشاد نشست....آروم دم گوشش چیزی گفت و مهرشاد فقط به تکون دادن سرش اکتفا کرد....نفهمیدم چی گفت ولی هر وقت هانا با عشوه حرف میزنه چیز یخوبی در انتظارمون نیست....با حلقه شدن دست مهرشاد دور کمر هانا چشم ازشون برداشتم .....داره عشقش رو با دستی که من براش پانسمان کردم بغل میکنه....خیلی سخته کشی که عاشقشی رو کنار یکی دیگه ببینی....اونم هر روز جلوی چشمت....
***
دیگه کم کم داشتن میرفتن....ربیعه لپ آرتا بوسید و یک شکلات گذاشت تو دستش....با همشون با صدای آرومی خداحافظی کردم....ربیعه دهنش رو برد نزدیک گوش هانا....بعد از تموم شدن حرفش با سر به من اشاره کرد....هانا هم نگاهی به من انداخت و رو به مادرش گفت:
_مواظبم
مطمئن بودم دارن در مورد بازی کردن من و آرتا حرف میزنن....بالاخره ربیعه یه جوری شده زهرش رو بریزه و اینسری هم داره هانا رو پر میکنه بندازه به جون ما....
***
به مهرشاد خیره شدم....پاش رو انداخت رو پاش و نگاه جدی به من انداخت ....
_ خیلی داری از حد خودت میگذری....نذار کاری کنم هم تو پشیمون شی هم من
بهش خیره شدم...
_مهرشاد من که عذر خواهی کردم...اگه مشکل کلی این خونه حرف زدن من با بابامه .....باشه من صد سال سیاه باهاش حرف نمیزنم
ولوم صداش رو برد بالاتر....
_خودتو نزن به اون راه...فقط یک کلام بگو کار من بوده
کنجکاو بهش خیره شدم....
_چی؟؟
#عاشق
#عاشقانه
#رمان
............................................................................
حال میده خماری؟؟😁
۲.۹k
۰۶ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.