فیک سرنوشت تلخ و شیرین

Part6

ات ویو:اصلا فکرشو نمیکردم که تهیونگ بهم بگه دوستت ندارم. قلبم واقعا خیلی شکست لباسامو در آوردم و لباس خوابمو پوشیدم. میخواستم بخوابم که صدای در اتاقم اومد
لونا:ات اونجایی؟
ات:آره بیا تو خوشگلم
لونا با لباس خواب کیوت و عروسک پونی ای که تو دستش گرفته بود اومد داخل اتاق
لونا میپره بغل ات
لونا:آبجی؟
ات:جونم پرنسس؟
لونا:آقایی که امروز اومده بود خیلی خوشتیپ بود خاستگار تو بود؟
ات:آره چطور؟
لونا:آبجی قراره ازدواج کنی؟
ات:خب...آره
لونا:یعنی قراره برای همیشه از پیش من و مامان و بابا بری؟(با بغض)
ات:آره ولی بغض نکن قشنگ ترینم هفته ای یه بار میام اینجا تو هم هر وقت خواستی میتونی بیای خونه ی من
لونا:واقعا؟
ات:آره عشقم
لونا:پس یعنی امشب آخرین شبه که میتونیم با هم باشیم(بغض)
ات:آره ولی میتونیم کلی خوش بگذرونیم
لونا:چجوری؟
ات:ساعت ۱۲ شبه میتونیم تا ۲ بیدار باشیم خوراکی بخوریم و فیلم ببینیم
لونا:واقعا؟
ات:آره
ات ویو:تلویزیونو روشن کردم با لونا کلی خوراکی خوردیم و خوش گذروندیم که ساعت ۱ شد دیدم لونا خوابش برده تلویزیونو خاموش کردم و کنار خودم خوابوندمش و خودمم خوابیدم صبح با صدای مامانم بیدار شدم.
ادامه دارد.....