وقتی مربی مهدکودکی و ..
وقت کارتون دیدن بچه ها بود .. تلویزیون و روشن کردی و صداشون کردی سمت سالن اصلی : خب خب ... بنظرتون امروز چه کارتونی قرار بزارم ؟؟
همه شروع کردن به گفتن کارتون مورد علاقشون که هم همه ای به وجود اومد
+ اما هیچ کدوم از اینایی که میگین نیست .. بشینید و آروم باشید تا وقتی گذاشتم بفهمید اوکی ؟؟
همه بچه ها نشستن سرجاشون و منتظر پخش فیلم شدن
.
.
وسطای انیمیشن بود و کنار بچه ها نشسته بودی و همراهشون نگاه میکردی که یکی از همکارات صدات زد : هی .. آت .. هی ... بیا اینجا کارت دارن
سرت و تکون دادی و بدون هیچ سر و صدایی بلند شدی و رفتی به سمت میزت که با مردی قد بلند و چهار شونه ای مواجه شدی : بفرمایید ؟!
مرد مقابل سرش و بالا آورد و نگات کرد : اوه سلام .. ببخشید من بنگچان هستم برادره ..
+ بله میشناسم .. بفرمایید ..
خنده ای دلنشین کرد و ادامه داد : اول اینکه میخواستم از اوضاع ( ؟ ) با خبر شم ... دوم اینکه اگه بزارین امروز و زودتر ببرمش ..
لبخندی زدی گفتی : در مورد حال و احوالش که خیلی بچه ی خوبیه ... هیچ حاشیه ای ندارن و سرش تو کار خودشه و در مورد دومی هم که ... اره حتما الان میرم صداش میزنم
سرت و انداختی پایین و مکان قبلی برگشتی و سمت دختر بچه ی مورد نظرت رفتی و صداش کردی : کوچولو ... عموت اومده دنبالت .. بریم پیشش ؟!
با ذوق از جاش پا شد و دستت گرفت .. با هم به سمت جایی که چان بود رفتید که .... (؟) با دیدن چان دستت و ول کرد و به سمتش هجوم برد و بغلش کرد که گفتی : من باید برگردم .. خدانگهدار ..
رفتی داخل و چان بچه رو سوار ماشین کرد ..
« تو ماشین »
چان : خوشگلههه .. خوش گذشت بهت ؟؟
(؟) : آره ... خیلی خوبه داشتیم کارتون میدیدی
چان : اون خانومه که اوردت .. مربیتونه ؟
(؟) : آره ... اتفاقا یه دفعه برگشتم بهش گفتم خیلی به عموم میایی
چان بهت زده بهش نگاه کرد : به من ؟
(؟) : آره خب ...
چان : اون چی گفت ؟؟
(؟) : خندید .. اما من که دوست دارم دیگه مربیم نباشه و صمیمی تر باشیم
چان خنده ای کرد : ککوچولوو ... دیگه این چیزا رو نگیااا ... حالا هم پیاده شو رسیدیم ..
البته که اون روز تنها دیدار تو چان نبود و بچه ای که هر دوتاتون به حرفاش میخندیدین داشت درست ترین حرف و میگفت
همه شروع کردن به گفتن کارتون مورد علاقشون که هم همه ای به وجود اومد
+ اما هیچ کدوم از اینایی که میگین نیست .. بشینید و آروم باشید تا وقتی گذاشتم بفهمید اوکی ؟؟
همه بچه ها نشستن سرجاشون و منتظر پخش فیلم شدن
.
.
وسطای انیمیشن بود و کنار بچه ها نشسته بودی و همراهشون نگاه میکردی که یکی از همکارات صدات زد : هی .. آت .. هی ... بیا اینجا کارت دارن
سرت و تکون دادی و بدون هیچ سر و صدایی بلند شدی و رفتی به سمت میزت که با مردی قد بلند و چهار شونه ای مواجه شدی : بفرمایید ؟!
مرد مقابل سرش و بالا آورد و نگات کرد : اوه سلام .. ببخشید من بنگچان هستم برادره ..
+ بله میشناسم .. بفرمایید ..
خنده ای دلنشین کرد و ادامه داد : اول اینکه میخواستم از اوضاع ( ؟ ) با خبر شم ... دوم اینکه اگه بزارین امروز و زودتر ببرمش ..
لبخندی زدی گفتی : در مورد حال و احوالش که خیلی بچه ی خوبیه ... هیچ حاشیه ای ندارن و سرش تو کار خودشه و در مورد دومی هم که ... اره حتما الان میرم صداش میزنم
سرت و انداختی پایین و مکان قبلی برگشتی و سمت دختر بچه ی مورد نظرت رفتی و صداش کردی : کوچولو ... عموت اومده دنبالت .. بریم پیشش ؟!
با ذوق از جاش پا شد و دستت گرفت .. با هم به سمت جایی که چان بود رفتید که .... (؟) با دیدن چان دستت و ول کرد و به سمتش هجوم برد و بغلش کرد که گفتی : من باید برگردم .. خدانگهدار ..
رفتی داخل و چان بچه رو سوار ماشین کرد ..
« تو ماشین »
چان : خوشگلههه .. خوش گذشت بهت ؟؟
(؟) : آره ... خیلی خوبه داشتیم کارتون میدیدی
چان : اون خانومه که اوردت .. مربیتونه ؟
(؟) : آره ... اتفاقا یه دفعه برگشتم بهش گفتم خیلی به عموم میایی
چان بهت زده بهش نگاه کرد : به من ؟
(؟) : آره خب ...
چان : اون چی گفت ؟؟
(؟) : خندید .. اما من که دوست دارم دیگه مربیم نباشه و صمیمی تر باشیم
چان خنده ای کرد : ککوچولوو ... دیگه این چیزا رو نگیااا ... حالا هم پیاده شو رسیدیم ..
البته که اون روز تنها دیدار تو چان نبود و بچه ای که هر دوتاتون به حرفاش میخندیدین داشت درست ترین حرف و میگفت
۱۲.۳k
۲۹ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.