رمان Black & White پارت 21
گفتم نمیدونم اونا هم حتما نگران ما شدن سانا رو از بغلم در اوردم گفتم اشکاتو پاک کن مگه ما به هم قول نداده بودیم دیگه ناراحت و گریه نکنیم گفتم دیگه گریه نکن بعد دوباره بغلش کردم که دیدم دیگه تکون نمیخوره نگاه کردم دیدم خوابیده آروم سرشو گذاشتم رو تخت و از اتاق بیرون اومدم میخواستم با شوگا حرف بزنم ولی اتاقش رو نمیدونستم به همین خاطر رفتم پایین از خدمتکار بپرسم رفتم پایین اول تنظیم کردم گفتم شما میدونین اتاق ریستون کجاست گفت آقای شوگا گفتم اره بعد گفت بیا نشونت بدم گفتم باشه با خدمتکار رفتیم بالا اتاقش رو نشونم داد بعد گفتم ممنون تنظیم کردم که اونم یه لبخند زد و رفت بعد درش رو زدم که گفت کار دارم فعلا گفتم شوگا میتونم بیام که گفت میتونی بیای آروم در رو باز کردم رفتم تو دیدم نشسته رو میز لبتابش تو دستشه بلند شد گفت برا چی اومدی گفتم میتونم باهات کمی حرف بزنم که گفت اره بعد گفت بشین نشستم رو تختش اومد کنارم نشست گفت بگو گفتم برای چی مارو اوردین اینجا میشه بگی که شوگا با اخم.......
۴۰.۱k
۱۷ خرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.