PART 1 ★
اون لعنتی داشت راست راست جلوش راه میرفت در حالی که پولشو نداده بود!
+
با نگاهش دنبالش کرد که دید وارد دستشویی مدرسه شد،با اشاره به گروهش راهی که پسر رفته بود رو رفتن
دستاشو شسته بود و روبروی آینه داشت به خودش نگاه میکرد سون وونگ زودتر وارد عمل شد و از پشت پرتش کرد تو سنگ روشویی با پوزخند به پسر بهت زده نزدیک شد.
مینگی جیبای پسر رو خالی کرد و با پوزخند جعبه ی آدامس رو به هیونجین نشون داد.
چاقو رو از جیب جین آبیش در آورد و فرو کرد تو جعبه ی آدامس :برای این آشغالا پول داری ولی برای بدهیت نداری؟
_با..باشه ولم کنین تا زنگ بعد جورش میکنم.
با اشاره سرش ولش کردن و راهی سالن غذا خوری شدن.
باید هرجور شده پول اون لعنتیا رو میداد وگرنه معلوم نبود چه بلایی قراره سرش بیارن ، سمت کلاس رفت .
جاشوآ تنها دوستش بود و از شانس خوبش اون دورگه آمریکایی کره ای بود و به لطف خانواده پولدارش همیشه جیبش پر بود.
آره اون اولین و آخرین گزینش بود.
_جاش صبر کن پسر..کجا میری؟
از وقتی داستانو براش تعریف کرده بود میتونست هر لحظه بیشتر عصبانی شدن جاش رو از صورتش بفهمه
بدو بدو رفت دنبالش از پله های راهرو به سمت سالن غذاخوری رفتن و جلوی میز اون اکیپ که با بیخیالی لم دادن بودن وایستادن.
جاشوآ دسته پولی از جیبش درآورد و لاش رو باز کرد و چند تا اسکناس از توشون پرت کرد رو میز:همین بسه؟ یا بازم چشمات گرسنن؟
وقتی دید هیونجین بهش هیچ توجهی نمیکنه وبا خونسردی به روبروش نگاه میکنه خم شد و رو به هیونجین تک تک جمله ای که میخواست بگه رو با صدای آرومی ادا کرد:تو خیلی حقیری، خیلی ...
و سرمستانه از گفتن اون کلمات از میز اون بدبختا دور شد.
قطعا قرار نبود کار اون بچه مامانی پولدار همینجا تموم شه و بعد از مدرسه به حسابش میرسید.
فعلا قضیه ی دیگه ای بود که باید بهش رسیدگی میکرد اونم زن جدید باباش بود که امشب باید شام رو با اونا میخورد!هه عمرا امکانش نبود.
بعد ازینکه اون بچه سوسول رو با کادیلاک مشکی باباش بردن پوزخندی زد و به طرف پارکینگ رفت و سوار عشق زندگیش شد .
کاوازاکی نینجا اچ تو آر ، موتوری که از بیمه ای که مادرش بخاطر تصادف مرده بود بهش رسیده بود خریداری کرده و از جونش بیشتر دوستش داشت و بهش وابسته بود.
سوارش شد و به جاده زد نمیدونست کجا میره ولی قطعا حالا حالاها حوصله رفتن به خونه رو نداشت.
تا جایی که فهمیده بود زنه کارمند شرکته و تو سفرای کاری باباش با هم آشنا شدن.
چه زود تونسته بود مادرشو فراموش کنه اون زن اولین و تنها ترین زن تو زندگی و قلب هیونجین بود که با هیچ کس قابل مقایسه نبود چه برسه که بخاد جای خالیشو پر کنه!
--------------
+
از وقتی مادرش گفته بود باید به سئول برن هیجان خاصی تو کل بدنش پیچیده بود چون مادرش همیشه سر کار بود نمیتونست به جاهای دور سفر کنه پدرش رو تو سن هفت سالگی از دست داده بود و تنها یادگاری ازش خرس سفید رنگی بود که موقع خواب بغلش میکرد و یه لحظه هم از خودش فاصله نمیداد با لبخند طرفش رفت و محکم بغلش کرد.
_اوه فلیکسی تو که دیگه بچه نیستی ببین چجوری سفتم بغلش کرده!
با دلخوری لباشو جلو داد:مامان خودتم خوب میدونی این تنها یادگار آپائه.
بورام جلو تر رفت و سر پسرشو نوازش کرد:میدونی که داریم کجا میریم؟
+مگه میشه یادم بره ولی ازم نخواه که همون اول کاری بابا صداش بزنم!
_البته که نه اون خودش بچه داره نیازی به این کار نیست جوجه طلایی.
+یااا اومااا من دیگه بچه نیستمم.
بورام دستاشو به حالت تسلیم بالا آورد و با لبخند به طرف در ورودی حرکت کرد:میدونم میدونم حالام زود باش تا به شب نخوریم.
نگاه دیگه ای به خونه انداخت و ازش خارج شد یعنی دلش تنگ میشد یا قرار بود زندگی بهتری رو شروع کنه؟
هیونجین از وقتی فهمیده بود اون زنیکه پا تو خونشون گذاشته خونه سونگ وون مونده بود ولی میدونست اینجا بودنش قرار نیست زیاد طول بکشه چون دیگه حوصله هر شب آه و ناله شنیدن سونگ و هرزه های جور واجورشو نداشت سوئیچ موتورشو برداشت و یونی مدرسه اشو یکم مرتب کرد و به سمت مدرسه راه افتاد.
_که اینطور حالا اون جاشوآ کونی رو میفرستی سراغم آره؟
و مشت دیگه ای تو دهن جیک کوبید..
سونگ وون که دید جیک در حال بیهوش شدنه به هیونجین اخطار داد:بسشه دیگه بریم الان یکی پیداش میشه.
لگد محکم دیگه ای حواله اون آشغال کرد که باعث شد داد جیک بلند شه.
_اونجا چخبره؟دارین چه غلطی میکنین؟؟
***
عام من میخواستم پارت اول رو بیشتر کنم ولی نمیشه خیلی زیاد اینجا بنویسم برا همین دو تا پارت یک یا سه تا شاید داشته باشیم '-'
+
با نگاهش دنبالش کرد که دید وارد دستشویی مدرسه شد،با اشاره به گروهش راهی که پسر رفته بود رو رفتن
دستاشو شسته بود و روبروی آینه داشت به خودش نگاه میکرد سون وونگ زودتر وارد عمل شد و از پشت پرتش کرد تو سنگ روشویی با پوزخند به پسر بهت زده نزدیک شد.
مینگی جیبای پسر رو خالی کرد و با پوزخند جعبه ی آدامس رو به هیونجین نشون داد.
چاقو رو از جیب جین آبیش در آورد و فرو کرد تو جعبه ی آدامس :برای این آشغالا پول داری ولی برای بدهیت نداری؟
_با..باشه ولم کنین تا زنگ بعد جورش میکنم.
با اشاره سرش ولش کردن و راهی سالن غذا خوری شدن.
باید هرجور شده پول اون لعنتیا رو میداد وگرنه معلوم نبود چه بلایی قراره سرش بیارن ، سمت کلاس رفت .
جاشوآ تنها دوستش بود و از شانس خوبش اون دورگه آمریکایی کره ای بود و به لطف خانواده پولدارش همیشه جیبش پر بود.
آره اون اولین و آخرین گزینش بود.
_جاش صبر کن پسر..کجا میری؟
از وقتی داستانو براش تعریف کرده بود میتونست هر لحظه بیشتر عصبانی شدن جاش رو از صورتش بفهمه
بدو بدو رفت دنبالش از پله های راهرو به سمت سالن غذاخوری رفتن و جلوی میز اون اکیپ که با بیخیالی لم دادن بودن وایستادن.
جاشوآ دسته پولی از جیبش درآورد و لاش رو باز کرد و چند تا اسکناس از توشون پرت کرد رو میز:همین بسه؟ یا بازم چشمات گرسنن؟
وقتی دید هیونجین بهش هیچ توجهی نمیکنه وبا خونسردی به روبروش نگاه میکنه خم شد و رو به هیونجین تک تک جمله ای که میخواست بگه رو با صدای آرومی ادا کرد:تو خیلی حقیری، خیلی ...
و سرمستانه از گفتن اون کلمات از میز اون بدبختا دور شد.
قطعا قرار نبود کار اون بچه مامانی پولدار همینجا تموم شه و بعد از مدرسه به حسابش میرسید.
فعلا قضیه ی دیگه ای بود که باید بهش رسیدگی میکرد اونم زن جدید باباش بود که امشب باید شام رو با اونا میخورد!هه عمرا امکانش نبود.
بعد ازینکه اون بچه سوسول رو با کادیلاک مشکی باباش بردن پوزخندی زد و به طرف پارکینگ رفت و سوار عشق زندگیش شد .
کاوازاکی نینجا اچ تو آر ، موتوری که از بیمه ای که مادرش بخاطر تصادف مرده بود بهش رسیده بود خریداری کرده و از جونش بیشتر دوستش داشت و بهش وابسته بود.
سوارش شد و به جاده زد نمیدونست کجا میره ولی قطعا حالا حالاها حوصله رفتن به خونه رو نداشت.
تا جایی که فهمیده بود زنه کارمند شرکته و تو سفرای کاری باباش با هم آشنا شدن.
چه زود تونسته بود مادرشو فراموش کنه اون زن اولین و تنها ترین زن تو زندگی و قلب هیونجین بود که با هیچ کس قابل مقایسه نبود چه برسه که بخاد جای خالیشو پر کنه!
--------------
+
از وقتی مادرش گفته بود باید به سئول برن هیجان خاصی تو کل بدنش پیچیده بود چون مادرش همیشه سر کار بود نمیتونست به جاهای دور سفر کنه پدرش رو تو سن هفت سالگی از دست داده بود و تنها یادگاری ازش خرس سفید رنگی بود که موقع خواب بغلش میکرد و یه لحظه هم از خودش فاصله نمیداد با لبخند طرفش رفت و محکم بغلش کرد.
_اوه فلیکسی تو که دیگه بچه نیستی ببین چجوری سفتم بغلش کرده!
با دلخوری لباشو جلو داد:مامان خودتم خوب میدونی این تنها یادگار آپائه.
بورام جلو تر رفت و سر پسرشو نوازش کرد:میدونی که داریم کجا میریم؟
+مگه میشه یادم بره ولی ازم نخواه که همون اول کاری بابا صداش بزنم!
_البته که نه اون خودش بچه داره نیازی به این کار نیست جوجه طلایی.
+یااا اومااا من دیگه بچه نیستمم.
بورام دستاشو به حالت تسلیم بالا آورد و با لبخند به طرف در ورودی حرکت کرد:میدونم میدونم حالام زود باش تا به شب نخوریم.
نگاه دیگه ای به خونه انداخت و ازش خارج شد یعنی دلش تنگ میشد یا قرار بود زندگی بهتری رو شروع کنه؟
هیونجین از وقتی فهمیده بود اون زنیکه پا تو خونشون گذاشته خونه سونگ وون مونده بود ولی میدونست اینجا بودنش قرار نیست زیاد طول بکشه چون دیگه حوصله هر شب آه و ناله شنیدن سونگ و هرزه های جور واجورشو نداشت سوئیچ موتورشو برداشت و یونی مدرسه اشو یکم مرتب کرد و به سمت مدرسه راه افتاد.
_که اینطور حالا اون جاشوآ کونی رو میفرستی سراغم آره؟
و مشت دیگه ای تو دهن جیک کوبید..
سونگ وون که دید جیک در حال بیهوش شدنه به هیونجین اخطار داد:بسشه دیگه بریم الان یکی پیداش میشه.
لگد محکم دیگه ای حواله اون آشغال کرد که باعث شد داد جیک بلند شه.
_اونجا چخبره؟دارین چه غلطی میکنین؟؟
***
عام من میخواستم پارت اول رو بیشتر کنم ولی نمیشه خیلی زیاد اینجا بنویسم برا همین دو تا پارت یک یا سه تا شاید داشته باشیم '-'
۲.۴k
۱۶ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.