(پارت۷۷)
و ا/ت رو محکم بغل کرد...
دوپ دوپ..دوپ دوپ..دوپ دوپ..
ا/ت:این دیگه صدای چیه؟؟چه اتفاقی افتاده؟؟الان باید چیکار کنم؟این یه عذر خواهیه؟؟
که یکدفعه ا/ت جونگ کوک رو حل داد...
جونگ کوک:او..چیشد؟؟او من..واقعا عذر میخوام..ا/ت..ببخشید..
ا/ت:عه..نه چیزه..اشکالی نداره..بالاخره پیش میاد..اهم اره..
جونگ کوک و ا/ت همزمان:کجا ب...
جونگ کوک:اول تو بگو
ا/ت:میگم..فکنم دیگه باید برم خونه
جونگ کوک:آره..دیگه دیر وقته..میرسونمت فقط پیاده شو تا ماشینو یکم بیارم عقبتر...
ا/ت:باشه..اما اینجا زیادی تاریکه..
ا/ت توی این فاصله ی کوتاه به دور و برش نگاه میکرد..جز سیاهی چیز دیگه ای دیده نمیشد...
ا/ت:خیلی ترسناکه..بهتره بیشتر از این فکر و خیال نکنم وگرنه..
جونگ کوک شیشه ماشینو کشید پایین:ا/ت میتونی سوار بشی.
ا/ت سوار ماشین شد و راه افتادن
جونگ کوک:به چی فکر میکردی؟
ا/ت:خب..اونجا زیادی تاریک و وحشتناک بدد و داشتم سعی میکردم به چیزی فکر نکنم..
جونگ کوک:مطمئنی فقط همین بود؟؟
ا/ت:خب اره شک ندارم
جونگ کوک:اما به نظر عجیب میرسیدی..دستت رو برده بودی به سمت آسمون و..چشمات هم بسته بودی..
ا/ت:اهان..این یجورایی عادتمه که برای از بین رفتن ترسم دستمو بالا میبرم و برای اینکه چیزی نبینم چشمام رو میبندم.
جونگ کوک:ا..راهکار خوبیه!امتحانش میکنم
(دوتایی خندیدن)
دیگه چراغ های شهر معلوم شده بود و چیزی نمونده بود که برسن...
دوپ دوپ..دوپ دوپ..دوپ دوپ..
ا/ت:این دیگه صدای چیه؟؟چه اتفاقی افتاده؟؟الان باید چیکار کنم؟این یه عذر خواهیه؟؟
که یکدفعه ا/ت جونگ کوک رو حل داد...
جونگ کوک:او..چیشد؟؟او من..واقعا عذر میخوام..ا/ت..ببخشید..
ا/ت:عه..نه چیزه..اشکالی نداره..بالاخره پیش میاد..اهم اره..
جونگ کوک و ا/ت همزمان:کجا ب...
جونگ کوک:اول تو بگو
ا/ت:میگم..فکنم دیگه باید برم خونه
جونگ کوک:آره..دیگه دیر وقته..میرسونمت فقط پیاده شو تا ماشینو یکم بیارم عقبتر...
ا/ت:باشه..اما اینجا زیادی تاریکه..
ا/ت توی این فاصله ی کوتاه به دور و برش نگاه میکرد..جز سیاهی چیز دیگه ای دیده نمیشد...
ا/ت:خیلی ترسناکه..بهتره بیشتر از این فکر و خیال نکنم وگرنه..
جونگ کوک شیشه ماشینو کشید پایین:ا/ت میتونی سوار بشی.
ا/ت سوار ماشین شد و راه افتادن
جونگ کوک:به چی فکر میکردی؟
ا/ت:خب..اونجا زیادی تاریک و وحشتناک بدد و داشتم سعی میکردم به چیزی فکر نکنم..
جونگ کوک:مطمئنی فقط همین بود؟؟
ا/ت:خب اره شک ندارم
جونگ کوک:اما به نظر عجیب میرسیدی..دستت رو برده بودی به سمت آسمون و..چشمات هم بسته بودی..
ا/ت:اهان..این یجورایی عادتمه که برای از بین رفتن ترسم دستمو بالا میبرم و برای اینکه چیزی نبینم چشمام رو میبندم.
جونگ کوک:ا..راهکار خوبیه!امتحانش میکنم
(دوتایی خندیدن)
دیگه چراغ های شهر معلوم شده بود و چیزی نمونده بود که برسن...
۶.۱k
۰۱ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.