معتادان سر کوچه P¹
معتادان سر کوچه P¹
سلام من دآنیال دانیال تریاکی امروز میخوام داستان هفت تا معتاد نرمال رو بهتون بگم .
روزی روزگاری در یک روز سگیه دیگر هومن بنگی در حال ترک کردن کارتون یخچالش بود که متوجه شد که در زیر زمین رو باز نکرده و رفت ابتدا در زنگ زده که به گوز بنده را باز کرد و معتادان از سرو کله ی او بالا رفتند و وارد شدند در همین حوالیه گوهی داش ممد بلاخره از تخت خودش دل کند و قلیونی رو باز کرد (خودش نمیخواست تهدیدش کردن که نارنگی هاشو ازش میگیرن ) همین که در گشوده شد دو کبوتر عاشق وارد قلیانی یار ممد شدند جغله در حال غر زدن درباره ی اینکه چرا انقدر منتظرمان گذاشته ای که یعنی چیز آقا جمشید (✋🏻✊🏻) داشتم میگفتم اما آقا محمد به قلیون هاشم نبود مغازه رو ترک کرد و به سوی زیر زمین معتادان رفت در حال افسوس خوردن درباره ی این بود که چرا از خواب شیرینش برخیسته است که ناگهان چشمش به یک مرد مرموز خورد که در نانوایی در حال رقصیدن با طی خود بود وارد شد و از او پرسید اخوی نام جنست چیست آن شخص که جمال نام داشت به پشم چیز به تنورش هم نبود که آقای مینی نژاد ادامه داد بیا بریم با هم صفایی کنیم در حال اقفال کردن مرد جوان بود که راضی شد و تصمیم گرفتم به زیرزمین معتادان بروند آقای مینی نژاد با قیافه ای راضی قدم بر میداشت در همین حین هومن جان متوجه ی چیز عجیبی شد انگار جای کسی خالی بود بنابراین از جلال پرسید که احساس میکند یکی نیست آقای جلال که داشت قیافه ی زیبای خودش را در آینه ی شکسته ی زیرزمین میدید گفت بلی برادر ممد نیست هومن که مغزی اندازه ی نخود داشت پرسید برادر ممد ؟! او دیگر کیست ؟ جلال خندید و گفت خاک تو سرت ده بار گفتم کمتر بکش نگا انقد کشیدی که دوست صمیمی خودتم نمیشناسی خاک تو سرت مادر....*هوی فحش نده * برادر جلال ادامه داد راوی نباید بپره وسط حرف بقیه *داستان خودمه هرکاری بخوام میکنم حرف نباشه *بله داشتم ادامه میدادم هومن از جلال پرسید پس الان کجاست جلال پاسخ داد یا کپه ی مرگشو گذاشته یا الان میرسه که ناگهان برادر محمد با شخصی وارد شد ......
این داستان سگی ادامه دارد........
ببخشید اگه بد شد زیرا اجازه ی الفاظ مکرر را نداشتیم سپاس گرازم بای
سلام من دآنیال دانیال تریاکی امروز میخوام داستان هفت تا معتاد نرمال رو بهتون بگم .
روزی روزگاری در یک روز سگیه دیگر هومن بنگی در حال ترک کردن کارتون یخچالش بود که متوجه شد که در زیر زمین رو باز نکرده و رفت ابتدا در زنگ زده که به گوز بنده را باز کرد و معتادان از سرو کله ی او بالا رفتند و وارد شدند در همین حوالیه گوهی داش ممد بلاخره از تخت خودش دل کند و قلیونی رو باز کرد (خودش نمیخواست تهدیدش کردن که نارنگی هاشو ازش میگیرن ) همین که در گشوده شد دو کبوتر عاشق وارد قلیانی یار ممد شدند جغله در حال غر زدن درباره ی اینکه چرا انقدر منتظرمان گذاشته ای که یعنی چیز آقا جمشید (✋🏻✊🏻) داشتم میگفتم اما آقا محمد به قلیون هاشم نبود مغازه رو ترک کرد و به سوی زیر زمین معتادان رفت در حال افسوس خوردن درباره ی این بود که چرا از خواب شیرینش برخیسته است که ناگهان چشمش به یک مرد مرموز خورد که در نانوایی در حال رقصیدن با طی خود بود وارد شد و از او پرسید اخوی نام جنست چیست آن شخص که جمال نام داشت به پشم چیز به تنورش هم نبود که آقای مینی نژاد ادامه داد بیا بریم با هم صفایی کنیم در حال اقفال کردن مرد جوان بود که راضی شد و تصمیم گرفتم به زیرزمین معتادان بروند آقای مینی نژاد با قیافه ای راضی قدم بر میداشت در همین حین هومن جان متوجه ی چیز عجیبی شد انگار جای کسی خالی بود بنابراین از جلال پرسید که احساس میکند یکی نیست آقای جلال که داشت قیافه ی زیبای خودش را در آینه ی شکسته ی زیرزمین میدید گفت بلی برادر ممد نیست هومن که مغزی اندازه ی نخود داشت پرسید برادر ممد ؟! او دیگر کیست ؟ جلال خندید و گفت خاک تو سرت ده بار گفتم کمتر بکش نگا انقد کشیدی که دوست صمیمی خودتم نمیشناسی خاک تو سرت مادر....*هوی فحش نده * برادر جلال ادامه داد راوی نباید بپره وسط حرف بقیه *داستان خودمه هرکاری بخوام میکنم حرف نباشه *بله داشتم ادامه میدادم هومن از جلال پرسید پس الان کجاست جلال پاسخ داد یا کپه ی مرگشو گذاشته یا الان میرسه که ناگهان برادر محمد با شخصی وارد شد ......
این داستان سگی ادامه دارد........
ببخشید اگه بد شد زیرا اجازه ی الفاظ مکرر را نداشتیم سپاس گرازم بای
۱.۲k
۲۵ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.