the pain p34
the pain p34
هوو سرنگی که با ماده ی شفافی پر شده بود داخل لوله گذاشت و محتویاتشو داخل خالی کرد و بعد از چند دقیقه مایع نارنجی رنگی رو با بالا کشیدن پیستون سرنگ از معده ی تهیونگ خارج کرد و بعد از اینکه اونو کنار گذاشت تهیونگ نگاه پر از وحشتی بهش کرد و هوو اروم شروع کرد به بیرون کشیدن لوله و اینبار تهیونگ بلندتر فریاد کشید و سعی کرد دستاشو ازاد کنه هوو بلاخره اونو بیرون کشید و تهیونگ بلندتر گریه کرد و بالاخره دستا و پاهاش ازاد شدن... پاهاشو توی شکمش جمع کرد و دستاشو روی گلوش گذاشت و چند تا سرفه کرد... نمیدونست چطور باید دستشو توی بدنش ببره و قسمتای دردناکشو لمس کنه... هوو اروم پتوی سفید رنگو روی تهیونگ کشید و از اتاق خارج شد... بعد از چند دقیقه نزدیک اومد و رو به روش نشست...
هوو: م..میخوای ماساژت بدم!؟ اینجوری بهتر میشی...هوم؟
تهیونگ سرشو بالا اورد و به هوو نگاه کرد... پاهاشو از توی شکمش بیرون آورد و سر تکون داد...
هوو: بزار برم لباسای بیمارستانو بیرون بیارم، بعدش میخوابیم خب؟!
ته: باشه...
هوو به خدمه اشاره کرد و اونا تختو از اونجا خارج کردن و تهیونگو توی اتاق خودش بردن و روی تخت راحتش گذاشتنش... هوو بعد از تعویض روپوشش با لباس مشکی مردونه و شلوار جین مشکی به اتاق تهیونگ رفت... تهیونگو انگاری خودش بزرگ کرده بود و از شرایط روحیش خبر داشت... از همه چی خبر داشت... اونم با تهیونگ بزرگ شده بود و دوران جوونیشو تا حالا که یه مرد چهل و دو ساله بود با اون گذرونده بود اروم کنار تخت تیونگ رفت و بعد از درست کردن بالشت توی کمرش و تکیه زدن به تاج ساده ی تخت اروم تهیونگو نشوند و سرشو روی سینه ی خودش گذاشت و تهیونگ از پنجره ی نسبتا بزرگ اتاقش به بیرون نگاه میکرد... فکرش مشغول جونگ کوک بود که هوو دستشو زیر تیشرتش هل داد و دوباره غم بزرگی از ندیدن جونگ کوک به دلش نشست...
هوو: اون چطوره؟!
ته: کی؟!
هوو: همونیکه دوسش داری.
ته: آهههه... اون عالیه...چشماش خیلی قشنگه و...و خیلی مهربونه...
هوو: اسمش چیه؟
ته: اسمش جونگ کوکه.
هوو: خب میگفتی...
ته: وقتی راه میره...دلم یه جوری میشه...قدش بلنده و انگشتاش خیلی کشیده و زیبان... خیلی بوی خوبی میده... اوه..این لباسا و اون پالتو مال اونه... یادت نره بهم برش گردونی... از دور خیلی سرد به نظر میاد و در این حال دوست داشتنیه... خدایا چرا دارم اینارو میگم!؟.
هوو: عیبی نداره تهیونگ...میتونی همه چیزو بهم بگی.
وقتی به این فکر میکنم که دیگه نمیتونم ببینمش قلبم درد میگیره...ما باهم بیرون رفته بودیم و اون میخواست چیزی نشونم بده که...آهههه... من بهش قول داه بودم که...که..
کم کم خوابش برد و هوو رو با افکارش تنها گذاشت...
ادامه دارد...
هوو سرنگی که با ماده ی شفافی پر شده بود داخل لوله گذاشت و محتویاتشو داخل خالی کرد و بعد از چند دقیقه مایع نارنجی رنگی رو با بالا کشیدن پیستون سرنگ از معده ی تهیونگ خارج کرد و بعد از اینکه اونو کنار گذاشت تهیونگ نگاه پر از وحشتی بهش کرد و هوو اروم شروع کرد به بیرون کشیدن لوله و اینبار تهیونگ بلندتر فریاد کشید و سعی کرد دستاشو ازاد کنه هوو بلاخره اونو بیرون کشید و تهیونگ بلندتر گریه کرد و بالاخره دستا و پاهاش ازاد شدن... پاهاشو توی شکمش جمع کرد و دستاشو روی گلوش گذاشت و چند تا سرفه کرد... نمیدونست چطور باید دستشو توی بدنش ببره و قسمتای دردناکشو لمس کنه... هوو اروم پتوی سفید رنگو روی تهیونگ کشید و از اتاق خارج شد... بعد از چند دقیقه نزدیک اومد و رو به روش نشست...
هوو: م..میخوای ماساژت بدم!؟ اینجوری بهتر میشی...هوم؟
تهیونگ سرشو بالا اورد و به هوو نگاه کرد... پاهاشو از توی شکمش بیرون آورد و سر تکون داد...
هوو: بزار برم لباسای بیمارستانو بیرون بیارم، بعدش میخوابیم خب؟!
ته: باشه...
هوو به خدمه اشاره کرد و اونا تختو از اونجا خارج کردن و تهیونگو توی اتاق خودش بردن و روی تخت راحتش گذاشتنش... هوو بعد از تعویض روپوشش با لباس مشکی مردونه و شلوار جین مشکی به اتاق تهیونگ رفت... تهیونگو انگاری خودش بزرگ کرده بود و از شرایط روحیش خبر داشت... از همه چی خبر داشت... اونم با تهیونگ بزرگ شده بود و دوران جوونیشو تا حالا که یه مرد چهل و دو ساله بود با اون گذرونده بود اروم کنار تخت تیونگ رفت و بعد از درست کردن بالشت توی کمرش و تکیه زدن به تاج ساده ی تخت اروم تهیونگو نشوند و سرشو روی سینه ی خودش گذاشت و تهیونگ از پنجره ی نسبتا بزرگ اتاقش به بیرون نگاه میکرد... فکرش مشغول جونگ کوک بود که هوو دستشو زیر تیشرتش هل داد و دوباره غم بزرگی از ندیدن جونگ کوک به دلش نشست...
هوو: اون چطوره؟!
ته: کی؟!
هوو: همونیکه دوسش داری.
ته: آهههه... اون عالیه...چشماش خیلی قشنگه و...و خیلی مهربونه...
هوو: اسمش چیه؟
ته: اسمش جونگ کوکه.
هوو: خب میگفتی...
ته: وقتی راه میره...دلم یه جوری میشه...قدش بلنده و انگشتاش خیلی کشیده و زیبان... خیلی بوی خوبی میده... اوه..این لباسا و اون پالتو مال اونه... یادت نره بهم برش گردونی... از دور خیلی سرد به نظر میاد و در این حال دوست داشتنیه... خدایا چرا دارم اینارو میگم!؟.
هوو: عیبی نداره تهیونگ...میتونی همه چیزو بهم بگی.
وقتی به این فکر میکنم که دیگه نمیتونم ببینمش قلبم درد میگیره...ما باهم بیرون رفته بودیم و اون میخواست چیزی نشونم بده که...آهههه... من بهش قول داه بودم که...که..
کم کم خوابش برد و هوو رو با افکارش تنها گذاشت...
ادامه دارد...
۹.۷k
۱۷ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.