رمان ارباب من پارت: ۵
ولی هیچ جوابی نشنیدم و همچنان به صورت وحشیانه که باعث درد کتفم شده بود، به دنبال اون مَردتیکه به سمت پشت درختها کشیده شدم.
دوباره با ترس سعی کردم از دستش نجات پیدا کنم اما هرچی بیشتر تلاش میکردم، محکم تر دستم رو میگرفت!
وقتی به یه اتاق کوچیک رسیدیم من رو داخلش پرت کرد و با صدای خشنی گفت:
_ ببین دختره ی خیابونی...
حرفش رو قطع کردم و گفتم:
_ درست صحبت کن
_ و اگه درست صحبت نکنم؟
_ اشکان پدرت رو درمیاره
بلند زد زیر خنده و گفت:
_ خیلی خب بذار شیرفهمت کنم خانم کوچولو...
منتظر بهش نگاه کردم که گفت:
اون اشکانی که داری میگی، کارش اینه و تو اولی نیستی!
_ من حرفات رو نمیفهمم
یه قدم ازم دورتر شد و گفت:
_ واضح بگم؟
_ آره
پوزخندی زد و گفت:
_ پس نیفتی خوشگله!
_ بگو چیشده؟
مکثی کرد و بالاخره گفت:
_ اشکان دخترای ساده و احمقی مثل تو رو گول میزنه و میارتشون اینجا و ما هم تو یه حرکت باحال شما رو به شیخ های عرب میفروشیم و دیگه برو تا تهش...
با بهت بهش نگاه کردم!
حرفاش رو باور نکردم، یعنی نمیخواستم باور کنم!
احتمالا داشت چرت و پرت میگفت یا مثلا داشت شوخی میکرد یا اینکه...
پرید وسط فکرم و با لبخند چندش آوری گفت:
_البته اگه باکره باشی، باکره نباشی سرنوشت بدتری پیدا میکنی، اوخ اوخ نگم برات که چقدر بده!
و قبل اینکه من چیزی بگم، در اون اتاق کوچیک و ترسناک رو قفل کرد و در حالی که آهنگی رو بلند بلند میخوند، رفت.
به گوشه ی دیوار نمناک تکیه دادم و زمزمه کردم:
_ اشکان داره باهام شوخی میکنه، آره من میدونم شوخیه، داره اذیتم میکنه
به اطراف نگاه کردم و حرفهای مَرد خشن تو ذهتم تداعی شد!
من اولی نیستم...
اشکان دخترای احمقی مثل من رو گول میزنه...
ما رو به شیخ های عرب میفروشن...
میفروشن؟ یعنی...یعنی میخوان من رو بفروشن؟
امکان نداره، اصلا امکان نداره!
یاد این سه ماهی که با اشکان بودم افتادم!
هر لحظه اش...هرثانیه اش پر از اتفاقات قشنگ و عاشقونه بود.
اشکان واقعا عاشق من بود و من این رو از رفتارش، از چشماش، از دوستت دارم گفتناش و خیلیای چیزای دیگه فهمیدم!
اشکان امکان نداشت من رو گول بزنه یا اذیت کنه، اون حتی طاقت اینکه یه سوزن تو دست من بره رو نداره!
دوباره با ترس سعی کردم از دستش نجات پیدا کنم اما هرچی بیشتر تلاش میکردم، محکم تر دستم رو میگرفت!
وقتی به یه اتاق کوچیک رسیدیم من رو داخلش پرت کرد و با صدای خشنی گفت:
_ ببین دختره ی خیابونی...
حرفش رو قطع کردم و گفتم:
_ درست صحبت کن
_ و اگه درست صحبت نکنم؟
_ اشکان پدرت رو درمیاره
بلند زد زیر خنده و گفت:
_ خیلی خب بذار شیرفهمت کنم خانم کوچولو...
منتظر بهش نگاه کردم که گفت:
اون اشکانی که داری میگی، کارش اینه و تو اولی نیستی!
_ من حرفات رو نمیفهمم
یه قدم ازم دورتر شد و گفت:
_ واضح بگم؟
_ آره
پوزخندی زد و گفت:
_ پس نیفتی خوشگله!
_ بگو چیشده؟
مکثی کرد و بالاخره گفت:
_ اشکان دخترای ساده و احمقی مثل تو رو گول میزنه و میارتشون اینجا و ما هم تو یه حرکت باحال شما رو به شیخ های عرب میفروشیم و دیگه برو تا تهش...
با بهت بهش نگاه کردم!
حرفاش رو باور نکردم، یعنی نمیخواستم باور کنم!
احتمالا داشت چرت و پرت میگفت یا مثلا داشت شوخی میکرد یا اینکه...
پرید وسط فکرم و با لبخند چندش آوری گفت:
_البته اگه باکره باشی، باکره نباشی سرنوشت بدتری پیدا میکنی، اوخ اوخ نگم برات که چقدر بده!
و قبل اینکه من چیزی بگم، در اون اتاق کوچیک و ترسناک رو قفل کرد و در حالی که آهنگی رو بلند بلند میخوند، رفت.
به گوشه ی دیوار نمناک تکیه دادم و زمزمه کردم:
_ اشکان داره باهام شوخی میکنه، آره من میدونم شوخیه، داره اذیتم میکنه
به اطراف نگاه کردم و حرفهای مَرد خشن تو ذهتم تداعی شد!
من اولی نیستم...
اشکان دخترای احمقی مثل من رو گول میزنه...
ما رو به شیخ های عرب میفروشن...
میفروشن؟ یعنی...یعنی میخوان من رو بفروشن؟
امکان نداره، اصلا امکان نداره!
یاد این سه ماهی که با اشکان بودم افتادم!
هر لحظه اش...هرثانیه اش پر از اتفاقات قشنگ و عاشقونه بود.
اشکان واقعا عاشق من بود و من این رو از رفتارش، از چشماش، از دوستت دارم گفتناش و خیلیای چیزای دیگه فهمیدم!
اشکان امکان نداشت من رو گول بزنه یا اذیت کنه، اون حتی طاقت اینکه یه سوزن تو دست من بره رو نداره!
۸.۸k
۱۴ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.