now post
part 44✨🪐
لی هو: چرا بترسم؟
نیمه نشسته به یه دستم تکیه دادم و یه پام رو دراز کردم و به لی هو زیر پایی دادم و نشستم روش و تا تونستم زدمش
لینا:به خاطر اینن
بلند شدم دویدم سمت در یه در شیشه ای بود لباسم دو تیکه بود یه کراپ زیر و یه بولیز توری هم روش اون توری رو دراوردم و دور دستم پیچیدم و با مشت زدم به شیشه در چند باری به در زدم که کلا شکست و ریخت
رفتم بیرون و یاد ماشین افتادم رفتم سمتش در باز بود و سوییچ روش ولی ماشین روشن نمیشد
پیاده شدم و با تمام توان دویدم انقدر دویدم که رسیدم به اتوبان
دست تکون میدادم ولی کسی واینمستاد
لینا: لطفاً وایستید لطفااااا
تا بالاخره یه ماشین ایستاد دوتا پسر توی ماشین بودن
لینا:میشه منو به شهر ببرید
پسرا:حالتون خوبه خانم؟
لینا: اره خوبم میشه منو ببرید؟
پسرا:اره اره بفرمایید
منو بردن به شهر و رفتم خونه خودم
کسی اونجا رو نمیشناخت چون بعد از رفتم دلسا خریده بودمش و تا بحال هم نرفته بودم اونجا فقط دلسا قبل رفتن یه بار رفته بود اونجا و ادرسش رو داده بود و من فقط به صاحبخانه پول میدادم و همین ماه پیش تموم شد و خونه رو گرفتم
برای بردن وسایل خونه هم خودم نبودم و یکی رو فرستاده بود
پس کسی از این خونه خبری نداره
رفتم توی خونه و تمام لباسام رو عوض کردم و رفتم پشت خونه و سوزوندمشون و گوشیم رو خاموش کردم تا ردیاب توش نباشه
با تلفن خونه زنگ زدم به پلیس و داستان رو براشون توضیح دادم و گفتن خودشون رو میرسونن به اون مکان
توی خونه نشسته بودم و به پسرا فکر میکردم اگه بلایی سرشون بیارن چی؟
ولی گفت در رفتن اونا ادرس اینجا رو داشتن امیدوار بودم بیان اینجا
میترسیدم برم بیرون دنبالشون واسه همین موندم خونه
حالم بد شده بود از استرس زیاد عرق کرده و بودم معدم درد گرفته بود و داشتن به معنای واقعی میمردم
همونجوری نشسته رو مبل چشمام گرم شد و خوابم رفت
∆کوک
کوک:نمیشه همینجوری بمونیم اینجا که
جیمین:خب چیکار میتونیم بکنیم
نامی :اونایی که بیرونن سرجمع ده نفر نمیشن یعنی انقدر عرضه نداریم که در بریم؟
کوک: اگه در بریم ممکنه یه بلایی سر لینا بیارن
نامی:لینا انقدر قوی و زیرک هست که تا همین الان میدونم فرار کرده
کوک:باشه پس من اول میرم شما هم بعد من بیاید
ته:برو فقط خیلی مراقب باش(تهکوکرااا😁)
توی کشو یه کلید دیگه داشتم خیلی خنگ بودن که فکر اینجاشو نکرده بودن
در رو باز کردم و رفتم بیرون و دیدم
بعله همشون خوابن
با خنده و اروم گفتم
کوک:این خنگا همشون خوابن
جیمین:چییی؟
منتظر لایک و کامنتاتون هستم.💜
لی هو: چرا بترسم؟
نیمه نشسته به یه دستم تکیه دادم و یه پام رو دراز کردم و به لی هو زیر پایی دادم و نشستم روش و تا تونستم زدمش
لینا:به خاطر اینن
بلند شدم دویدم سمت در یه در شیشه ای بود لباسم دو تیکه بود یه کراپ زیر و یه بولیز توری هم روش اون توری رو دراوردم و دور دستم پیچیدم و با مشت زدم به شیشه در چند باری به در زدم که کلا شکست و ریخت
رفتم بیرون و یاد ماشین افتادم رفتم سمتش در باز بود و سوییچ روش ولی ماشین روشن نمیشد
پیاده شدم و با تمام توان دویدم انقدر دویدم که رسیدم به اتوبان
دست تکون میدادم ولی کسی واینمستاد
لینا: لطفاً وایستید لطفااااا
تا بالاخره یه ماشین ایستاد دوتا پسر توی ماشین بودن
لینا:میشه منو به شهر ببرید
پسرا:حالتون خوبه خانم؟
لینا: اره خوبم میشه منو ببرید؟
پسرا:اره اره بفرمایید
منو بردن به شهر و رفتم خونه خودم
کسی اونجا رو نمیشناخت چون بعد از رفتم دلسا خریده بودمش و تا بحال هم نرفته بودم اونجا فقط دلسا قبل رفتن یه بار رفته بود اونجا و ادرسش رو داده بود و من فقط به صاحبخانه پول میدادم و همین ماه پیش تموم شد و خونه رو گرفتم
برای بردن وسایل خونه هم خودم نبودم و یکی رو فرستاده بود
پس کسی از این خونه خبری نداره
رفتم توی خونه و تمام لباسام رو عوض کردم و رفتم پشت خونه و سوزوندمشون و گوشیم رو خاموش کردم تا ردیاب توش نباشه
با تلفن خونه زنگ زدم به پلیس و داستان رو براشون توضیح دادم و گفتن خودشون رو میرسونن به اون مکان
توی خونه نشسته بودم و به پسرا فکر میکردم اگه بلایی سرشون بیارن چی؟
ولی گفت در رفتن اونا ادرس اینجا رو داشتن امیدوار بودم بیان اینجا
میترسیدم برم بیرون دنبالشون واسه همین موندم خونه
حالم بد شده بود از استرس زیاد عرق کرده و بودم معدم درد گرفته بود و داشتن به معنای واقعی میمردم
همونجوری نشسته رو مبل چشمام گرم شد و خوابم رفت
∆کوک
کوک:نمیشه همینجوری بمونیم اینجا که
جیمین:خب چیکار میتونیم بکنیم
نامی :اونایی که بیرونن سرجمع ده نفر نمیشن یعنی انقدر عرضه نداریم که در بریم؟
کوک: اگه در بریم ممکنه یه بلایی سر لینا بیارن
نامی:لینا انقدر قوی و زیرک هست که تا همین الان میدونم فرار کرده
کوک:باشه پس من اول میرم شما هم بعد من بیاید
ته:برو فقط خیلی مراقب باش(تهکوکرااا😁)
توی کشو یه کلید دیگه داشتم خیلی خنگ بودن که فکر اینجاشو نکرده بودن
در رو باز کردم و رفتم بیرون و دیدم
بعله همشون خوابن
با خنده و اروم گفتم
کوک:این خنگا همشون خوابن
جیمین:چییی؟
منتظر لایک و کامنتاتون هستم.💜
۳.۲k
۱۷ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.