بابایی جونم 💛 ▪︎Part 20▪︎
(جیمین)
با صدای یونا سریع بلند شدم رفتم تو اتاق برق رو روشن کردم دیدم بچم بیجون تو بغل یوناست ، یه لحظه تپش قلبمو احساس نکردم
جیمین: جانا
رفتم سمتشون دستمو گذاشتم رو پیشونیش خیلی داغ بود
یونا: جیمین بچم داره تو تب میسوزه توروخدا یه کاری کن(با گریه)
جیمین: سریع آماده شو بریم بیمارستان بدو تا تشنج نکرده بدو
یونا سریع لباسای جانا رو عوض کرد و لباس گرم تری تنش کرد خودشم حاضر شد و سریع راه افتادن سمت بیمارستان و بعد از چند مین رسیدم و جیمین بچرو ازم گرفت و بدو بدو رفتیم داخل
جیمین: پرستار
پرستار: اوه آقای پارک
جیمین: توروخدا کمک کنید دخترم حالش خیلی بده
پرستار: آروم باشید با من بیاید
پرستار اون هارو برد توی اتاق و گفت دخترشونو اونجا بخوابونن
پرستار: الان دکتر رو خبر میکنم لطفا تا اون موقع کنارش باشین و لباس روییشو در بیارین
یونا: چشم
پرستار رفت و یونا لباس رویی جانا رو درآورد و به صورت جانا که رنگ پریده و خیس بود نگاه کرد اون خیلی ترسیده بود و جیمین هم دست کمی از یونا نداشت و هر دو چشماشون از گریه خیس شده بوده ، دکتر بالاخره بعد از پنج دقیقه اومد تو و به ما سلام کرد و سریع رفت سمت جانا
دکتر: اوه تبش خیلی بالاست سریع دستگاه تب سنج رو بهم بده
پرستار دستگاه رو داد و دکتر هم تب جانا رو چک کرد
دکتر: ای وای چرا انقدر تبش بالاست تشنج که نکرده؟
یونا: نه
دکتر: تبش ۴۶
جیمین و یونا هردو با شنیدن این جمله دکتر رنگ از صورتشون پرید
یونا: چی؟!
دکتر: لطفا از اتاق برین بیرون
یونا: اما...
دکتر: خواهش میکنم من مراقبش هستم
هر دو از اتاق اومدن بیرون
یونا: اگر بچم چیزیش بشه من چیکار کنم
جیمین: آروم باش عزیزم اون دختره قویه مطمئنم خوب میشه
جیمین و یونا با استرس بیرون از اتاق ایستاده بودن که بالاخره دکتر بعد از یک ساعت و نیم اومد بیرون و جیمین و یونا رفتن سمتش
کپی ممنوع ❌
با صدای یونا سریع بلند شدم رفتم تو اتاق برق رو روشن کردم دیدم بچم بیجون تو بغل یوناست ، یه لحظه تپش قلبمو احساس نکردم
جیمین: جانا
رفتم سمتشون دستمو گذاشتم رو پیشونیش خیلی داغ بود
یونا: جیمین بچم داره تو تب میسوزه توروخدا یه کاری کن(با گریه)
جیمین: سریع آماده شو بریم بیمارستان بدو تا تشنج نکرده بدو
یونا سریع لباسای جانا رو عوض کرد و لباس گرم تری تنش کرد خودشم حاضر شد و سریع راه افتادن سمت بیمارستان و بعد از چند مین رسیدم و جیمین بچرو ازم گرفت و بدو بدو رفتیم داخل
جیمین: پرستار
پرستار: اوه آقای پارک
جیمین: توروخدا کمک کنید دخترم حالش خیلی بده
پرستار: آروم باشید با من بیاید
پرستار اون هارو برد توی اتاق و گفت دخترشونو اونجا بخوابونن
پرستار: الان دکتر رو خبر میکنم لطفا تا اون موقع کنارش باشین و لباس روییشو در بیارین
یونا: چشم
پرستار رفت و یونا لباس رویی جانا رو درآورد و به صورت جانا که رنگ پریده و خیس بود نگاه کرد اون خیلی ترسیده بود و جیمین هم دست کمی از یونا نداشت و هر دو چشماشون از گریه خیس شده بوده ، دکتر بالاخره بعد از پنج دقیقه اومد تو و به ما سلام کرد و سریع رفت سمت جانا
دکتر: اوه تبش خیلی بالاست سریع دستگاه تب سنج رو بهم بده
پرستار دستگاه رو داد و دکتر هم تب جانا رو چک کرد
دکتر: ای وای چرا انقدر تبش بالاست تشنج که نکرده؟
یونا: نه
دکتر: تبش ۴۶
جیمین و یونا هردو با شنیدن این جمله دکتر رنگ از صورتشون پرید
یونا: چی؟!
دکتر: لطفا از اتاق برین بیرون
یونا: اما...
دکتر: خواهش میکنم من مراقبش هستم
هر دو از اتاق اومدن بیرون
یونا: اگر بچم چیزیش بشه من چیکار کنم
جیمین: آروم باش عزیزم اون دختره قویه مطمئنم خوب میشه
جیمین و یونا با استرس بیرون از اتاق ایستاده بودن که بالاخره دکتر بعد از یک ساعت و نیم اومد بیرون و جیمین و یونا رفتن سمتش
کپی ممنوع ❌
۸۸.۶k
۰۲ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.