part²⁶🏹💕
لبخندی زدم و در حالی که دست های پیرزن رو گرفته بودم گفتم « مادر جان هه ری خیلی خام و ابلهه لطفا یه کم باهاش کار کنید!
هه ری « با دیدن حرکت نامجون آبی که میخوردم پرید توی گلوم و داشتم خفه میشدم! جانننن مادر؟ من ابلهه ام؟
نامجون « خلاصه از وجنات شما پیداست که بانوی دانایی هستید! دستپخت تون هم عالیه...میخواستم ازتون خواهش کنم مراقب این دوست دختر من باشید...
صاحب خونه « اوه پسرم تو زیادی خوبی! چشم نگران نباش...
رز « پیرزن که گل از گلش شکفته بود با عشوه خندید و چشماش برق زد! نگاه عاقل اندر سفیه ای به هه ری مادر مرده زد و قربون صدقه نامجون رفت ! جوری باهاش گرم گرفته بود انگار رفیق صد ساله اش رو پیدا کرده....
پایان فلش بک //
هه ری « مونی خیلی بدی... آی دلم.. وای وای از دست رفتم
نامجون « برو خدا رو شکر کن به روش خودم عمل نکردم... پاشو بیا اتاقت کارت دارم
هه ری « مونی غلط کردم
نامجون « سی ثانیه فرصت داری! از الان شروع میشه
هه ری « نگاهی به جیمین و رز که پخش زمین شده بودن کردم و با قدم هایی لرزون خودم رو به اتاقم رسوندم... وارد اتاق که شدم در رو بست و منم عین بچه های خطاکار یه گوشه وایسادم
نامجون « دلم براش تنگ شده بود! برای عطر تنش... صدای قشنگش... چشمای خوشگلش... اما توی این مدت فرصتی نداشتم که بشینم و یه دل سیر نگاهش کنم! قصد نداری خطای گذشته ات رو جبران کنی؟
هه ری « چی؟
نامجون « من هنوز دلتنگم هه ری! دلم میخواد مثل اون موقع با خیال راحت تو رو به آغوش بکشم! عطر موهاتو تنفس کنم و صدای قلبت به خواب برم!
هه ری « میدونی نام! من بدون خداحافظی رفتم؛ بدون دریافت یه آغوش محبت آمیز از طرف کسی که عاشقش بودم... توی این چند سال هر موقع بهت فکر میکردم فقط مشروب آرومم میکرد ... اون موقع نبودی که دعوام کنی و بگی حق ندارم مشروب بخورم... اینکه زنده بمونم یا بمیرم برای کسی مهم نبود! الان ... باورم نمیشه این تویی که مقابل منی... میگن اگه ادما سرنوشت هم باشن باز به هم میرسن...
_نامجون با دقت تمام حرکات دخترک رو زیر نظر گرفته بود.... با استرس لبش رو گاز گرفت و قدمی به جلو برداشت... هه ری هنوز هم غیر قابل پیش بینی بود!
هه ری « نامجون بی حرکت نشسته بود و تک تک حرکاتم رو زیر نظر داشت.. خوشبختانه چون نشسته بود قدم بهش میرسید و موفق شدم بوسه ای سطحی روی لب هاش بکارم! من محتاج آرامش بود و نامجون منبع آرامش من...
نامجون « پاسخ بوسه اش رو دادم و محکم بغلش کردم.... هه ری در مقایسه با من کوچیک تر بود و توی اغوشم حل میشد.... دلم برات تنگ شده بود شکوفه گیلاس!
_بهش میگفت شکوفه گیلاس؛ چون مثل شکوفه های بهاری باغ خشکیده قلبش رو زیبا کرده بود! اگه زمان به عقب برمیگشت بازم انتخابش همین دختر بود! اما نگران بود...
هه ری « با دیدن حرکت نامجون آبی که میخوردم پرید توی گلوم و داشتم خفه میشدم! جانننن مادر؟ من ابلهه ام؟
نامجون « خلاصه از وجنات شما پیداست که بانوی دانایی هستید! دستپخت تون هم عالیه...میخواستم ازتون خواهش کنم مراقب این دوست دختر من باشید...
صاحب خونه « اوه پسرم تو زیادی خوبی! چشم نگران نباش...
رز « پیرزن که گل از گلش شکفته بود با عشوه خندید و چشماش برق زد! نگاه عاقل اندر سفیه ای به هه ری مادر مرده زد و قربون صدقه نامجون رفت ! جوری باهاش گرم گرفته بود انگار رفیق صد ساله اش رو پیدا کرده....
پایان فلش بک //
هه ری « مونی خیلی بدی... آی دلم.. وای وای از دست رفتم
نامجون « برو خدا رو شکر کن به روش خودم عمل نکردم... پاشو بیا اتاقت کارت دارم
هه ری « مونی غلط کردم
نامجون « سی ثانیه فرصت داری! از الان شروع میشه
هه ری « نگاهی به جیمین و رز که پخش زمین شده بودن کردم و با قدم هایی لرزون خودم رو به اتاقم رسوندم... وارد اتاق که شدم در رو بست و منم عین بچه های خطاکار یه گوشه وایسادم
نامجون « دلم براش تنگ شده بود! برای عطر تنش... صدای قشنگش... چشمای خوشگلش... اما توی این مدت فرصتی نداشتم که بشینم و یه دل سیر نگاهش کنم! قصد نداری خطای گذشته ات رو جبران کنی؟
هه ری « چی؟
نامجون « من هنوز دلتنگم هه ری! دلم میخواد مثل اون موقع با خیال راحت تو رو به آغوش بکشم! عطر موهاتو تنفس کنم و صدای قلبت به خواب برم!
هه ری « میدونی نام! من بدون خداحافظی رفتم؛ بدون دریافت یه آغوش محبت آمیز از طرف کسی که عاشقش بودم... توی این چند سال هر موقع بهت فکر میکردم فقط مشروب آرومم میکرد ... اون موقع نبودی که دعوام کنی و بگی حق ندارم مشروب بخورم... اینکه زنده بمونم یا بمیرم برای کسی مهم نبود! الان ... باورم نمیشه این تویی که مقابل منی... میگن اگه ادما سرنوشت هم باشن باز به هم میرسن...
_نامجون با دقت تمام حرکات دخترک رو زیر نظر گرفته بود.... با استرس لبش رو گاز گرفت و قدمی به جلو برداشت... هه ری هنوز هم غیر قابل پیش بینی بود!
هه ری « نامجون بی حرکت نشسته بود و تک تک حرکاتم رو زیر نظر داشت.. خوشبختانه چون نشسته بود قدم بهش میرسید و موفق شدم بوسه ای سطحی روی لب هاش بکارم! من محتاج آرامش بود و نامجون منبع آرامش من...
نامجون « پاسخ بوسه اش رو دادم و محکم بغلش کردم.... هه ری در مقایسه با من کوچیک تر بود و توی اغوشم حل میشد.... دلم برات تنگ شده بود شکوفه گیلاس!
_بهش میگفت شکوفه گیلاس؛ چون مثل شکوفه های بهاری باغ خشکیده قلبش رو زیبا کرده بود! اگه زمان به عقب برمیگشت بازم انتخابش همین دختر بود! اما نگران بود...
۱۲۶.۱k
۱۳ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۵۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.