𝐲𝐨𝐮 𝐬𝐚𝐯𝐞𝐝 𝐦𝐞⁴⁹
𝐲𝐨𝐮 𝐬𝐚𝐯𝐞𝐝 𝐦𝐞⁴⁹
جیمین:*خنده بلند*....کیوت
ات:*چشم غره*
به سمت تخت اومد و کنارم نشست...منم که چهار دست و پا نشسته بودم....
ات: راستی شنیدم جنابالی وزیرین
جیمین: جانگ می گفته؟...حدس میزدم... میخواستم بهت بگم...فردا باید به کمپانی من بیای
ات: بهت یه بارم گفتم جای من تصمیم نگیر*جدی*
جیمین: هی بچه گربه
ات: بله بابا بزرگ؟
جیمین: یااا بهت گفتممم نگو بابا بزرگ*کیوت. داد اما آروم*
ات:*خنده بلند*
جیمین: برات سوپ کشیدم روی میز آشپزخونه اس برو بخور
ات: تو چی؟
جیمین: خوردم
ات: باشه
بلند شدم و به سمت آشپزخونه روانه شدم...بشقاب لبریز شده از سوپ رو برداشتم و بدون قاشق سر کشیدم...خوبه اشتهام برگشته!... به سمت پریز برق رفتم و چراغا رو کلا خاموش کردم.......مسواک زدم و آماده خواب شدم...در زدم...بعد از صدای اِهِم درو باز کردم....جیمین بدون لباس رو تخت خوابیده بود و پتو رو تا پهلوش کشیده بود! سرمو برگردوندم!....
ات: چرا لباس ندارییی*داد*
جیمین: همینجوری
ات: پاشو لباساتو بپوشش
جیمین:---
ات: جیمیننن
جوابی نداد چراغ رو خاموش کردم و با چشمایی که با دستام جلوشو پوشونده بودم...به سمت تخت رفتم... هیچی نمیدیدم...روی تخت رفتم که دستی دور کمرم حلقه شد و کاملا روی جیمین ل.خت افتادم!....چشمام رو یهویی باز کردم و با جیمینی که منو تو هوا گرفته مواجه شدم!...هیچی نمیگفتم...سکوتی سرشار از عشق اتاق رو حاکم شد....رسماً تو هوا بودم!...
جیمین: بچه گربه*پوزخند*
دیگه حتی جرات گفتن کلمه بابابزرگ رو هم نداشتم......تو یه حرکت جاشو با من عوض کرد...تازه متوجه شدم که شلوار داره ولی لباس نه........هیچ حرفی نمیزدم و همین طور نگاش میکردم و اونم همینطور نزدیک صورتم میومد... برخورد نفش گرمش با نفس من تعادل عجیبی برقرار کرده بود.... آروم ل.باش رو ل.بام گذاشت.......
جیمین: بچه گربه خوردنی*زمزمه. در گوش ات*
جدا شد و از روم بلند شد و روی تخت دراز کشید...قلبم تند تند میزد!
جیمین: چرا انقد صدای قلبت بلنده؟*پوزخند *
پشتم رو بهش کردم!.... اونم به سمت من خوابید....دستشو دپر پهلوم انداخت و چیزی نگفت....داشتم سکته میکردم...
جیمین: زود بخواب فردا صبح زود باید بیدار شی*آروم*
و بعد خوابید و چند ثانیه بعد چیزیی نفهمیدم....
جیمین:*خنده بلند*....کیوت
ات:*چشم غره*
به سمت تخت اومد و کنارم نشست...منم که چهار دست و پا نشسته بودم....
ات: راستی شنیدم جنابالی وزیرین
جیمین: جانگ می گفته؟...حدس میزدم... میخواستم بهت بگم...فردا باید به کمپانی من بیای
ات: بهت یه بارم گفتم جای من تصمیم نگیر*جدی*
جیمین: هی بچه گربه
ات: بله بابا بزرگ؟
جیمین: یااا بهت گفتممم نگو بابا بزرگ*کیوت. داد اما آروم*
ات:*خنده بلند*
جیمین: برات سوپ کشیدم روی میز آشپزخونه اس برو بخور
ات: تو چی؟
جیمین: خوردم
ات: باشه
بلند شدم و به سمت آشپزخونه روانه شدم...بشقاب لبریز شده از سوپ رو برداشتم و بدون قاشق سر کشیدم...خوبه اشتهام برگشته!... به سمت پریز برق رفتم و چراغا رو کلا خاموش کردم.......مسواک زدم و آماده خواب شدم...در زدم...بعد از صدای اِهِم درو باز کردم....جیمین بدون لباس رو تخت خوابیده بود و پتو رو تا پهلوش کشیده بود! سرمو برگردوندم!....
ات: چرا لباس ندارییی*داد*
جیمین: همینجوری
ات: پاشو لباساتو بپوشش
جیمین:---
ات: جیمیننن
جوابی نداد چراغ رو خاموش کردم و با چشمایی که با دستام جلوشو پوشونده بودم...به سمت تخت رفتم... هیچی نمیدیدم...روی تخت رفتم که دستی دور کمرم حلقه شد و کاملا روی جیمین ل.خت افتادم!....چشمام رو یهویی باز کردم و با جیمینی که منو تو هوا گرفته مواجه شدم!...هیچی نمیگفتم...سکوتی سرشار از عشق اتاق رو حاکم شد....رسماً تو هوا بودم!...
جیمین: بچه گربه*پوزخند*
دیگه حتی جرات گفتن کلمه بابابزرگ رو هم نداشتم......تو یه حرکت جاشو با من عوض کرد...تازه متوجه شدم که شلوار داره ولی لباس نه........هیچ حرفی نمیزدم و همین طور نگاش میکردم و اونم همینطور نزدیک صورتم میومد... برخورد نفش گرمش با نفس من تعادل عجیبی برقرار کرده بود.... آروم ل.باش رو ل.بام گذاشت.......
جیمین: بچه گربه خوردنی*زمزمه. در گوش ات*
جدا شد و از روم بلند شد و روی تخت دراز کشید...قلبم تند تند میزد!
جیمین: چرا انقد صدای قلبت بلنده؟*پوزخند *
پشتم رو بهش کردم!.... اونم به سمت من خوابید....دستشو دپر پهلوم انداخت و چیزی نگفت....داشتم سکته میکردم...
جیمین: زود بخواب فردا صبح زود باید بیدار شی*آروم*
و بعد خوابید و چند ثانیه بعد چیزیی نفهمیدم....
۱۳.۰k
۰۵ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.