ماه یخی پارت ۵
ماه یخی پارت ۵
از دید راوی
میکو از خونه چویا رفت و ازش خیلی تشکر کرد
میکو رفت و روز بعد برگشت و صبح زود دم در خونه چویا وایساده بود
( بچم مثل جن ظاهر شد 😏)
میکو : صبحت بخیر چویا ساما ( با خنده )
چویا : تو اینجا چیکار میکنی ( تقریبا داد و تعجب)
از دید میکو
چویا خیلی تعجب کرد یه جورایی با مزه و کاوایی شده بود داشت میرفت سر کار منم از اونجایی که میدونستم قراره دنبالش برم یه یه هفته ای مرخصی گرفتم
( میکو میره دانشگاه و پاره وقت کار میکنه و شب ها دنبال چویا میگشت)
ولی شاید به خاطر یه هفته اخراج بشم اههههه
به مدرسه ام گفتم مریض شدم پش این چند روز خیالم راحته
داشتم تو راه محل کار چویا ساما دلنبالش میرفتم و هیچ کدوم هیچی نمی گفتیم تا اینکه به مافیای بندر رسیدیم راستش از اونچه که فکر میکردم بزرگ تر بود
یه جورایی می ترسیدم برم داخل چون یه غریبه ام و عضو مافیا بندر نیستم برای همین دم در مافیای بندر ایستادم تا چویا ساما بیاد
گذر زمان
نزدیکای ساعت ۱۲ شب بودو خیلی گرسنم بود از صبح تا الان چیزی نخردم اهههههه تا اینکه چویا ساما اومد
از دید راوی
میکو : سلام چویا ساما خسته نباشید ( با لحن مهربان وخنده )
چویا : تو از کی اینجا بودی ( بالحن تقریبا داد و تعجب)
میکو : از صبح که رفتی سر کار ( با خنده )
چویا نمی دونست چی بگه برای همین چیزی نگفت
اونا سمت خونه چویا رفتن و میکو وانمود کرد که رفته ولی وقتی چویا رفت خونه میکو اومد پیش در خونش بعد از چند ساعت میکو خسته شد و نشست ولی بارون شدیدی میومد
از دید راوی
میکو از خونه چویا رفت و ازش خیلی تشکر کرد
میکو رفت و روز بعد برگشت و صبح زود دم در خونه چویا وایساده بود
( بچم مثل جن ظاهر شد 😏)
میکو : صبحت بخیر چویا ساما ( با خنده )
چویا : تو اینجا چیکار میکنی ( تقریبا داد و تعجب)
از دید میکو
چویا خیلی تعجب کرد یه جورایی با مزه و کاوایی شده بود داشت میرفت سر کار منم از اونجایی که میدونستم قراره دنبالش برم یه یه هفته ای مرخصی گرفتم
( میکو میره دانشگاه و پاره وقت کار میکنه و شب ها دنبال چویا میگشت)
ولی شاید به خاطر یه هفته اخراج بشم اههههه
به مدرسه ام گفتم مریض شدم پش این چند روز خیالم راحته
داشتم تو راه محل کار چویا ساما دلنبالش میرفتم و هیچ کدوم هیچی نمی گفتیم تا اینکه به مافیای بندر رسیدیم راستش از اونچه که فکر میکردم بزرگ تر بود
یه جورایی می ترسیدم برم داخل چون یه غریبه ام و عضو مافیا بندر نیستم برای همین دم در مافیای بندر ایستادم تا چویا ساما بیاد
گذر زمان
نزدیکای ساعت ۱۲ شب بودو خیلی گرسنم بود از صبح تا الان چیزی نخردم اهههههه تا اینکه چویا ساما اومد
از دید راوی
میکو : سلام چویا ساما خسته نباشید ( با لحن مهربان وخنده )
چویا : تو از کی اینجا بودی ( بالحن تقریبا داد و تعجب)
میکو : از صبح که رفتی سر کار ( با خنده )
چویا نمی دونست چی بگه برای همین چیزی نگفت
اونا سمت خونه چویا رفتن و میکو وانمود کرد که رفته ولی وقتی چویا رفت خونه میکو اومد پیش در خونش بعد از چند ساعت میکو خسته شد و نشست ولی بارون شدیدی میومد
۲.۹k
۱۹ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.