P2
#تعطیلات_تابستونی#
حتی لحظه ای نمیتونستم چشم ازش بردارم ...
حضورش برام مثل یه جادو بود ! اما وقتی به یاد میآوردم که قراره کل فردا رو با اون فرشته کوچولو وقت
بگذرونم قلبم به تپشی بیوقفه میوفتاد و موجی از استرس در درونم میغلتید. فردا اون همگروهیم داخل تحقیق بود و این واقعیت هم منم دیوونه میکرد و هم اشتیاقی عمیق در من به وجود میآورد .
نمیدونم چطور باید باهاش کنار بیام !
این ترکیب پیچیده از نگرانی و اشتیاق ذهنم رو بدجوری درگیر کرده بود .
همینطوری داشتم فکر میکردم که صدای استاد افکارم رو بهم ریخت : خب..برای امروز دیگه کافیه به چادر هاتون برگردید و استراحت کنید..فردا روز سختی در پیش دارید.
با هر کلام از حرفش قلبم بیشتر از قبل به لرزش افتاده بود . همه بلند شدن . سرم رو برگردوندم که گونه هام از خجالت و سردرگمی کاملا قرمز شده بود . داشت میومد سمتم..دست و پامو رو گم کرده بودم..باید چی کار میکردم..لعنتی!..سریع از جام بلند شدم..با لبخند زیبایی که روی لباش بود و با صدای لطیف ارومش گفت : خب...فکر کنم منو تو برای فردا همگروه شدیم . آماده باش ! . مطمئنم بهترین تحقیق رو ارائه میدیم :)
گیج بودم..باید چی میگفتم..چشماش،لبخندش،ظرافت صداش..تمام اینا ؟..با لکنت ادامه دادم : ح.ح.حتما :) منم امیدوارم که این طور باشه...
اه..لعنتی..بدتر از این نمیتونست باشه.. حداقل که من اینطور فکر میکنم..با یه لبخند زیبا شب بخیر گفت و همراه با دوستش که یکم دور تر ایستاده بود به چادر کمپینگ رفت. هنوز تو شک بودم..ایستاده بودم و رفتنش رو تماشا میکردم..چطوری ؟..چطور باید فردا از پسش بر میومدم ؟
...
حتی لحظه ای نمیتونستم چشم ازش بردارم ...
حضورش برام مثل یه جادو بود ! اما وقتی به یاد میآوردم که قراره کل فردا رو با اون فرشته کوچولو وقت
بگذرونم قلبم به تپشی بیوقفه میوفتاد و موجی از استرس در درونم میغلتید. فردا اون همگروهیم داخل تحقیق بود و این واقعیت هم منم دیوونه میکرد و هم اشتیاقی عمیق در من به وجود میآورد .
نمیدونم چطور باید باهاش کنار بیام !
این ترکیب پیچیده از نگرانی و اشتیاق ذهنم رو بدجوری درگیر کرده بود .
همینطوری داشتم فکر میکردم که صدای استاد افکارم رو بهم ریخت : خب..برای امروز دیگه کافیه به چادر هاتون برگردید و استراحت کنید..فردا روز سختی در پیش دارید.
با هر کلام از حرفش قلبم بیشتر از قبل به لرزش افتاده بود . همه بلند شدن . سرم رو برگردوندم که گونه هام از خجالت و سردرگمی کاملا قرمز شده بود . داشت میومد سمتم..دست و پامو رو گم کرده بودم..باید چی کار میکردم..لعنتی!..سریع از جام بلند شدم..با لبخند زیبایی که روی لباش بود و با صدای لطیف ارومش گفت : خب...فکر کنم منو تو برای فردا همگروه شدیم . آماده باش ! . مطمئنم بهترین تحقیق رو ارائه میدیم :)
گیج بودم..باید چی میگفتم..چشماش،لبخندش،ظرافت صداش..تمام اینا ؟..با لکنت ادامه دادم : ح.ح.حتما :) منم امیدوارم که این طور باشه...
اه..لعنتی..بدتر از این نمیتونست باشه.. حداقل که من اینطور فکر میکنم..با یه لبخند زیبا شب بخیر گفت و همراه با دوستش که یکم دور تر ایستاده بود به چادر کمپینگ رفت. هنوز تو شک بودم..ایستاده بودم و رفتنش رو تماشا میکردم..چطوری ؟..چطور باید فردا از پسش بر میومدم ؟
...
۱۱.۱k
۱۵ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.