Cookie ct : کوکی شُکلاتیم🍫🌙
Cookie ct : کوکیشُکلاتیم🍫🌙
حنانه: خودشون بهم دادن؟
دریا: تو اونارو کی دیدی؟ تو این دوماه ک سر نزدی
حنانه:مگه باید تو بفهمی که کی من اونارو دیدم
دریا: اره باید بفهمم چون مشکوک میزنی الانم قبل اینکه بیام تو اتاقت شنیدم ک داشتی میگفتی بکششون هااا؟
حنانه:من با دوستم بودم شوخی میکردم حالا گمشو بیرون
دستبند دلسا کامیار ورداشتم و از اتاقش امدم بیرون
دریا: میشه بریم بیرون امیر؟
امیر:اره
لوازم هامو جمع کردم
دریا:من میرم خونه امیر بابا میشه؟
بابا رضا:برو برو
سوار ماشین شدیم هیچ حرفی نمزدم رسیدیم خونه امیر
دریا: باید فردا بریم خونه دلسا
امیر: چرا؟
دریا: یک چیزی مشکوکه نکنه حنانه بلایی سر کامیار دلسا بیاره
امیر: شاید همنجوری دستبند هاش دستش بوده؟
دریا: نه نهههه اون چیزی ک پشت تلفن شنیدم اینو نمگفت
(کامیار اصلی)
کامیار: دلسا میگی زنده میمونیم؟
دلسا: نچ نچ اصلااا یک احتمال هم نمیدم
کامیار: منم ولی میخوام برای اخرین بار دریا رو بیبینم دلم براش تنگ شده
دلسا: منم میخوام بیبینمش و از حلالت بخوام
کامیار: اونم تروحلال کنه بازم میری جهنم
دلسا: به توچهههههههه خودت ک چوب میکنن تو استینت تو جهنم
کامیار: حوصله حرف زدن با خر جماعت ندارم
حنانه میاد داخل اتاق
حنانه: باید سریع تر کلکتون تموم کنم
کامیار: چی لو رفتی
حنانه: اره جامون عوض میکنیم
چشم هامون بست و سوار ماشین کرد و بعد ۱ ساعت دور دور رسیدیم و مارو انداختن تو یک انباری
دلسا: اخ دستمم اروم تر وحشی هااااا
حنانه: صداتون درنیادددد زر زر اضافه نکنید
کامیار: میشه قبل رفتن بگی دریا چیکار میکنه؟
حنانه: با عشقش امیر رفتن خونه امیر خب خودت فکر کن یک دختر پسر تو یک خونه اونم تنها چیکار میکنن
کامیار تف میکنه روی صورت حنانه
کامیار: شاید تو اینکاره باشی
(دریا)
دریا: امیر گفتی از تو خونه دعا پیدا کردی الان داریشون؟
امیر: اره الان میارم
رفت اورد ک بازش کردم
دریا: باید اینو ببرم جای یک دعا نویس
امیر:براچی؟
دریا:نمدونم باید فقط ببریم
امیر:باشه
رفتیم یک جای دعا نویس ک از کمند ادرسشو گرفته بودم وارد شدیم ک حس خیلی بدی داشتم بعد نیم ساعت نوبتمون شد و صدامون زدن،رفتیم داخل و دعا هارو به زنه نشون دادیم
اون خانومه:این طلسم ها خیلی قدیمی شاید برای ۴۰۰ سال پیش استفاده میکردن حتما کسی ک برای شما اینو گرفته دعا نویسش خیلی قدیمی بوده
حنانه: خودشون بهم دادن؟
دریا: تو اونارو کی دیدی؟ تو این دوماه ک سر نزدی
حنانه:مگه باید تو بفهمی که کی من اونارو دیدم
دریا: اره باید بفهمم چون مشکوک میزنی الانم قبل اینکه بیام تو اتاقت شنیدم ک داشتی میگفتی بکششون هااا؟
حنانه:من با دوستم بودم شوخی میکردم حالا گمشو بیرون
دستبند دلسا کامیار ورداشتم و از اتاقش امدم بیرون
دریا: میشه بریم بیرون امیر؟
امیر:اره
لوازم هامو جمع کردم
دریا:من میرم خونه امیر بابا میشه؟
بابا رضا:برو برو
سوار ماشین شدیم هیچ حرفی نمزدم رسیدیم خونه امیر
دریا: باید فردا بریم خونه دلسا
امیر: چرا؟
دریا: یک چیزی مشکوکه نکنه حنانه بلایی سر کامیار دلسا بیاره
امیر: شاید همنجوری دستبند هاش دستش بوده؟
دریا: نه نهههه اون چیزی ک پشت تلفن شنیدم اینو نمگفت
(کامیار اصلی)
کامیار: دلسا میگی زنده میمونیم؟
دلسا: نچ نچ اصلااا یک احتمال هم نمیدم
کامیار: منم ولی میخوام برای اخرین بار دریا رو بیبینم دلم براش تنگ شده
دلسا: منم میخوام بیبینمش و از حلالت بخوام
کامیار: اونم تروحلال کنه بازم میری جهنم
دلسا: به توچهههههههه خودت ک چوب میکنن تو استینت تو جهنم
کامیار: حوصله حرف زدن با خر جماعت ندارم
حنانه میاد داخل اتاق
حنانه: باید سریع تر کلکتون تموم کنم
کامیار: چی لو رفتی
حنانه: اره جامون عوض میکنیم
چشم هامون بست و سوار ماشین کرد و بعد ۱ ساعت دور دور رسیدیم و مارو انداختن تو یک انباری
دلسا: اخ دستمم اروم تر وحشی هااااا
حنانه: صداتون درنیادددد زر زر اضافه نکنید
کامیار: میشه قبل رفتن بگی دریا چیکار میکنه؟
حنانه: با عشقش امیر رفتن خونه امیر خب خودت فکر کن یک دختر پسر تو یک خونه اونم تنها چیکار میکنن
کامیار تف میکنه روی صورت حنانه
کامیار: شاید تو اینکاره باشی
(دریا)
دریا: امیر گفتی از تو خونه دعا پیدا کردی الان داریشون؟
امیر: اره الان میارم
رفت اورد ک بازش کردم
دریا: باید اینو ببرم جای یک دعا نویس
امیر:براچی؟
دریا:نمدونم باید فقط ببریم
امیر:باشه
رفتیم یک جای دعا نویس ک از کمند ادرسشو گرفته بودم وارد شدیم ک حس خیلی بدی داشتم بعد نیم ساعت نوبتمون شد و صدامون زدن،رفتیم داخل و دعا هارو به زنه نشون دادیم
اون خانومه:این طلسم ها خیلی قدیمی شاید برای ۴۰۰ سال پیش استفاده میکردن حتما کسی ک برای شما اینو گرفته دعا نویسش خیلی قدیمی بوده
۸.۴k
۰۵ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.