"•میکاپر من•" "•پارت5•"
قسمت پنجم
نامرا:
از همه خدافظی کردم و از اتاق خارج شدم هنوز چند قدم نرفته بودم که دستم توسط کسی کشیده شد و مجبور شدم وایستم به فردی که دستم الان تو دستاش بود گفتم ـــ اقای جئون کاری از دستم برمیاد؟. نگاهش رنگ غمگین گرفت ــ چرا از من فرار میکنی؟ لبامو روی هم فشار دادم ــ من هیچوقت از دست شما فرار نکردم فقط خوشم نمیاد پسری دور برم باشه. دستمو ول کرد و ناباورانه نگام کرد ــ کسی رو داخل زندگیت داری؟.با تعجب گفتم ــ من همچین چیزی گفتم. جونگ کوک دست چپمو گرفت و بلند کردــ پس این حلقه چی میگه؟. نگاهم سمت حلقه رفت که سوهو تو دستم انداخته بود اصلا حواسم نبود برای امروز درش بیارم کلافه لبمو گزیدم و چشمامو باز و بسته کردم ــ نه کسی نیست فقط حلقه برای مادرمه. جونگ کوک انگار دست بردار نبود و گفت ــ من تا به الان کسی رو ندیدم حلقه ی هدیه رو توی دست چپش بندازه!.حالا چیکار کنم چی بهش بگم؟، اصلا به اون چه! چرا من میترستم تا اون نگران بشه، برای همین دست چپمو محکم از دستش کشیدم بیرون و با هردو دستم یه مربع ساختم و گفتم ــ اقای جئون میدونید این چیه؟!. سوالی نگام کرد که یعنی نه نمیدونم ادامه دادم ــ این چهارچوب حریم خصوصیه منه و کسی به جز خودم حق دخالت تو حریم خصوصی خودمو نداره. با تموم شدن حرفم رومو برگردوندم و با قدمای بلند ازش دور شدم.
کاترین:
با دستم گردنمو ماساژ میدادم و از پله ها رفتم پایین وقتی به پایین رسیدم نگاهی به دور برم انداختم که دیدم همون منیجر عصبانی داره یه دخترو اذیت میکنه و معلومه داره بزور ازش پول میگیره رفتم جلو و گفتم ــ داری چیکار میکنی الکس؟! بهم نگاه چندش آوری کرد و گفت ــ الکس دیگه کیه؟ متفکر بهش نگاه کردم ــ اسم سگ همسایمون، چون تو مثل اون پاچه میگیری و از حق نگذریم ته چهرتم خیلی شبیه اونه خواستم اینجوری صدات کنم فدات شم. دیدم عصبانی شد و گفت ــ تو کاری که بهت مربوط نیست دخالت نکن چون بد میبینی. پوزخندی زدم ــ زحمت میکشی هاپو کوچولو... ظلم کردن به مظلوم کار خیلی بزرگیه ها یه وقت اذیت نشی... کمک خواستی رو من حساب کن هاپو جون. دیدم بدجور سرخ سفید شد اون دختره رو ول کرد و با قدم های بلند خودشو بهم رسوند آی خاک تو سرت کتی که با دم شیر بازی کردن عواقب داره تو یه حرکت یقیه لباسمو چنگ زد و منم هیچ ری اکشنی از خودم نشون نمیدادم ــ پا رو دم من گذاشتی اره؟.اون طوفانی بود اما من با خنده گفتم ــ میخواستی دمتو از تو دست پا جمع کنی هاپو کوچولو!. با حرفم دستشو بلند کرد و خواست بزنه زیر گوشم که محکم چشمامو بستم منتظر شدم کی یه طرف صورتم میسوزه چشمامو باز کردم و به دستش که الان تو هوا بود نگاهی انداختم ــ چون هنوز بچه ای حیفه بزنمت دفعه بعدی پا رو دمم گذاشتی نمیگذرم ازت. پوزخند چندش داری بهم زد و ولم کرد و رفت، دستمو روی قلبم گذاشتم وای قلبم داشت میومد تو دهنم این دیگه کیه هیکلش مثل هرکول گندست، به دختری که روی زمین افتاد بود نگاهی انداختم رفتم سمتش و کمکش کردم بلند شه ــ خوبی؟. سری تکون داد ــ واقعا از شما ممنونم اگه پولمو میگرفت معلوم نبود از کجا داروهای مادرمو میگرفتم. بهش لبخند مهربونی زدم و گفتم ــ بهتره همین الان بری خونه. تند تند سرشون تکون و با یه خدافظی ازم دور شد ــ خوب روز خیلی سختی بود. ــ اره خیلی سخت بود. این صدا صدای جونگ کوکه؟! برگشتم سمتش و لبخند بنا گوشی زدم ــ حالتون خوبه اقای جئون؟. کوکی ــ هم اره هم نه. نگران شدم و گفتم ــ چیزی شده؟. غمگین شد ــ اره. یکم چشمامو چرخوندم ــ کاری از دست من برمیاد. نگاهی کلی به صورتم انداخت و با مکث گفت ــ نه!
ادامش تو کامنتا:)♡
نامرا:
از همه خدافظی کردم و از اتاق خارج شدم هنوز چند قدم نرفته بودم که دستم توسط کسی کشیده شد و مجبور شدم وایستم به فردی که دستم الان تو دستاش بود گفتم ـــ اقای جئون کاری از دستم برمیاد؟. نگاهش رنگ غمگین گرفت ــ چرا از من فرار میکنی؟ لبامو روی هم فشار دادم ــ من هیچوقت از دست شما فرار نکردم فقط خوشم نمیاد پسری دور برم باشه. دستمو ول کرد و ناباورانه نگام کرد ــ کسی رو داخل زندگیت داری؟.با تعجب گفتم ــ من همچین چیزی گفتم. جونگ کوک دست چپمو گرفت و بلند کردــ پس این حلقه چی میگه؟. نگاهم سمت حلقه رفت که سوهو تو دستم انداخته بود اصلا حواسم نبود برای امروز درش بیارم کلافه لبمو گزیدم و چشمامو باز و بسته کردم ــ نه کسی نیست فقط حلقه برای مادرمه. جونگ کوک انگار دست بردار نبود و گفت ــ من تا به الان کسی رو ندیدم حلقه ی هدیه رو توی دست چپش بندازه!.حالا چیکار کنم چی بهش بگم؟، اصلا به اون چه! چرا من میترستم تا اون نگران بشه، برای همین دست چپمو محکم از دستش کشیدم بیرون و با هردو دستم یه مربع ساختم و گفتم ــ اقای جئون میدونید این چیه؟!. سوالی نگام کرد که یعنی نه نمیدونم ادامه دادم ــ این چهارچوب حریم خصوصیه منه و کسی به جز خودم حق دخالت تو حریم خصوصی خودمو نداره. با تموم شدن حرفم رومو برگردوندم و با قدمای بلند ازش دور شدم.
کاترین:
با دستم گردنمو ماساژ میدادم و از پله ها رفتم پایین وقتی به پایین رسیدم نگاهی به دور برم انداختم که دیدم همون منیجر عصبانی داره یه دخترو اذیت میکنه و معلومه داره بزور ازش پول میگیره رفتم جلو و گفتم ــ داری چیکار میکنی الکس؟! بهم نگاه چندش آوری کرد و گفت ــ الکس دیگه کیه؟ متفکر بهش نگاه کردم ــ اسم سگ همسایمون، چون تو مثل اون پاچه میگیری و از حق نگذریم ته چهرتم خیلی شبیه اونه خواستم اینجوری صدات کنم فدات شم. دیدم عصبانی شد و گفت ــ تو کاری که بهت مربوط نیست دخالت نکن چون بد میبینی. پوزخندی زدم ــ زحمت میکشی هاپو کوچولو... ظلم کردن به مظلوم کار خیلی بزرگیه ها یه وقت اذیت نشی... کمک خواستی رو من حساب کن هاپو جون. دیدم بدجور سرخ سفید شد اون دختره رو ول کرد و با قدم های بلند خودشو بهم رسوند آی خاک تو سرت کتی که با دم شیر بازی کردن عواقب داره تو یه حرکت یقیه لباسمو چنگ زد و منم هیچ ری اکشنی از خودم نشون نمیدادم ــ پا رو دم من گذاشتی اره؟.اون طوفانی بود اما من با خنده گفتم ــ میخواستی دمتو از تو دست پا جمع کنی هاپو کوچولو!. با حرفم دستشو بلند کرد و خواست بزنه زیر گوشم که محکم چشمامو بستم منتظر شدم کی یه طرف صورتم میسوزه چشمامو باز کردم و به دستش که الان تو هوا بود نگاهی انداختم ــ چون هنوز بچه ای حیفه بزنمت دفعه بعدی پا رو دمم گذاشتی نمیگذرم ازت. پوزخند چندش داری بهم زد و ولم کرد و رفت، دستمو روی قلبم گذاشتم وای قلبم داشت میومد تو دهنم این دیگه کیه هیکلش مثل هرکول گندست، به دختری که روی زمین افتاد بود نگاهی انداختم رفتم سمتش و کمکش کردم بلند شه ــ خوبی؟. سری تکون داد ــ واقعا از شما ممنونم اگه پولمو میگرفت معلوم نبود از کجا داروهای مادرمو میگرفتم. بهش لبخند مهربونی زدم و گفتم ــ بهتره همین الان بری خونه. تند تند سرشون تکون و با یه خدافظی ازم دور شد ــ خوب روز خیلی سختی بود. ــ اره خیلی سخت بود. این صدا صدای جونگ کوکه؟! برگشتم سمتش و لبخند بنا گوشی زدم ــ حالتون خوبه اقای جئون؟. کوکی ــ هم اره هم نه. نگران شدم و گفتم ــ چیزی شده؟. غمگین شد ــ اره. یکم چشمامو چرخوندم ــ کاری از دست من برمیاد. نگاهی کلی به صورتم انداخت و با مکث گفت ــ نه!
ادامش تو کامنتا:)♡
۲۶.۵k
۲۸ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.