بی نهایت
p: ²
آروم روی تخت نشوندم و خودشم جلوم روی زانوهاش نشست. دستشو آروم روی رون پاهام گذاشت و کمی بیشتر به صورتم نزدیک شد . با صدایی که غم رو به وضوح میشد تشخیص داد گفت : چرا .. چرا از پیشمون رفتی ؟ چرا تنهامون گذاشتی، هم ؟ چی برات کم گذاشتیم ؟ اذیتت کردیم ؟ چیکارت کردیم خودمون خبر نداشتیم ؟ جواب منو بده!
با بغض به چشمای مشکیش نگاه کردم. میخواستم حرف بزنم ولی بغضم مثل سنگ راه حرف زدم رو گرفته بود . گلوم از بغض زیاد انقدری درد داشت که حتی نمیتونستم نفس بکشم !...
جونکوک : قول میدم حرفی نزنم! فقط بهم بگو !
سعی کردم نگاهم و از چشماش بگیرم ولی نتونستم . اون چشمای یه چیزی رو از دست داده بودن ! یه چیزی تو اون چشما نبود . آره ، اون دیگه مثل قبل شاد نبود. اون شکسته بود و من این و تمام وجودم حسش کردم . چهرش، چهرش اون امید قبل رو نداشت .
آروم با صدایی که بخواطر بغض گرفته بود، گفتم : من نخواستم برم! من اونشب .. اون شب رفته بودم کمی هوا بخورم ولی.. ولی .. اونا .. اونا منو گرفتن ! بردنم و ...
نشد ! نشد که بگم .. نتونستم . مرور خاطرات منو میکشت و زنده میکرد، پس وای به حال گفتنش ! سرمو پایین انداختم و گریه کردم . اشک ریختم ! با نگاهی که انگار منتظر ادامه باشه کمی موند، ولی بعد دستاشو به پشت کمرم رسوند بلندم کرد و روی پاهاش نشوند . با دستش آروم موهامو نوازش میکرد و من تو بغلش گریه میکردم .
کوک : بهم بگو ! چیشد ...
ا.ت : ب .. بردنم و بهم تج ..ز کردن ! م .. من دیگه نتونستم برگردم . میترسیدم .. میترسیدم که دیگه منو نخوایین ! میترسیدم بخواین مثل یه دستمال دورم بندازین !
با فهمیدن موضوع، با اینکه سرم پایین بود متوجه شدم عصبی شده . خودمو بیشتر داخل بغلش جا کردم و دستامو دور گردنش محکم حلقه کردم .
آروم روی تخت نشوندم و خودشم جلوم روی زانوهاش نشست. دستشو آروم روی رون پاهام گذاشت و کمی بیشتر به صورتم نزدیک شد . با صدایی که غم رو به وضوح میشد تشخیص داد گفت : چرا .. چرا از پیشمون رفتی ؟ چرا تنهامون گذاشتی، هم ؟ چی برات کم گذاشتیم ؟ اذیتت کردیم ؟ چیکارت کردیم خودمون خبر نداشتیم ؟ جواب منو بده!
با بغض به چشمای مشکیش نگاه کردم. میخواستم حرف بزنم ولی بغضم مثل سنگ راه حرف زدم رو گرفته بود . گلوم از بغض زیاد انقدری درد داشت که حتی نمیتونستم نفس بکشم !...
جونکوک : قول میدم حرفی نزنم! فقط بهم بگو !
سعی کردم نگاهم و از چشماش بگیرم ولی نتونستم . اون چشمای یه چیزی رو از دست داده بودن ! یه چیزی تو اون چشما نبود . آره ، اون دیگه مثل قبل شاد نبود. اون شکسته بود و من این و تمام وجودم حسش کردم . چهرش، چهرش اون امید قبل رو نداشت .
آروم با صدایی که بخواطر بغض گرفته بود، گفتم : من نخواستم برم! من اونشب .. اون شب رفته بودم کمی هوا بخورم ولی.. ولی .. اونا .. اونا منو گرفتن ! بردنم و ...
نشد ! نشد که بگم .. نتونستم . مرور خاطرات منو میکشت و زنده میکرد، پس وای به حال گفتنش ! سرمو پایین انداختم و گریه کردم . اشک ریختم ! با نگاهی که انگار منتظر ادامه باشه کمی موند، ولی بعد دستاشو به پشت کمرم رسوند بلندم کرد و روی پاهاش نشوند . با دستش آروم موهامو نوازش میکرد و من تو بغلش گریه میکردم .
کوک : بهم بگو ! چیشد ...
ا.ت : ب .. بردنم و بهم تج ..ز کردن ! م .. من دیگه نتونستم برگردم . میترسیدم .. میترسیدم که دیگه منو نخوایین ! میترسیدم بخواین مثل یه دستمال دورم بندازین !
با فهمیدن موضوع، با اینکه سرم پایین بود متوجه شدم عصبی شده . خودمو بیشتر داخل بغلش جا کردم و دستامو دور گردنش محکم حلقه کردم .
۹۴
۲۹ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.