کنیچیوا میدونم خیلی دیر پارت دادم گومناسای
کنیچیوا میدونم خیلی دیر پارت دادم گومناسای
___________________________________________
هانما (چرا کیبوردم بجای هانما نوشت هلو🤨) با لحنی عصبی گفت: دِ بگو چرا اینکار رو کردی لعنتی؟
یه دفعه بلند داد زدی:اینقدر سر من داد نزنننن.....وقتی برای هیچکس مهم نیستم چه معنی داره زنده بمونم
هانما که هم تعجب کرده و هم یه طرفی سعی میکرد عصبانیتش رو پنهان کنه گفت:کدوم خری همچین چیزی بهت گفته؟
دوباره داد زدی:اگه مهم بودم همیشه پیش اون کیساکی عوضی (گومناسای) نبودی! اگه مهم بودم تمام وقتتو صرف کارات نمیکردی!....تو و یونا تنها دارایی های منین ولی من ذرهای براتون مهم نی...
ولی با آغوش هانما حرفت نصفه موند
هانما در گوشت غزید:اگه یه بار دیگه همچین کاری کنی خودم میام میکشمت فهمیدی؟
هانما ازت جدا شد و اشکات رو پاک کرد و لباشو روی لبات گذاشت و خشن میبوسید ، میمکید و گاز میگرفت و اصلا به ناله هات که توی دهنش خفه میشد اهمیت نمیداد بعد از چند مین ازت جدا شد و با رضایت به لبای کبود شدهات نگاه میکرد
لبخند زد و دستت را گرفت و گفت: دفعه بعدی اینقدر آروم نیستم ها.... البته امیدوارم دفعه بعدی وجود نداشته باشه
سرتو انداختی پایین و چیزی نگفتی
هانما چونه ات رو بالا داد و گفت:این سکوتتو میزارم پایه رضایتت
و دوباره شروع کرد به بوسیدن و مارک گذاشتن روی گردن و ترقوه هات و.........حالا اینجاش رو با مغز خوشگلتون تصور کنید
(اگه گذارش کنی خاره مادرت رو میارم جلو چشمات🙂)
___________________________________________
هانما (چرا کیبوردم بجای هانما نوشت هلو🤨) با لحنی عصبی گفت: دِ بگو چرا اینکار رو کردی لعنتی؟
یه دفعه بلند داد زدی:اینقدر سر من داد نزنننن.....وقتی برای هیچکس مهم نیستم چه معنی داره زنده بمونم
هانما که هم تعجب کرده و هم یه طرفی سعی میکرد عصبانیتش رو پنهان کنه گفت:کدوم خری همچین چیزی بهت گفته؟
دوباره داد زدی:اگه مهم بودم همیشه پیش اون کیساکی عوضی (گومناسای) نبودی! اگه مهم بودم تمام وقتتو صرف کارات نمیکردی!....تو و یونا تنها دارایی های منین ولی من ذرهای براتون مهم نی...
ولی با آغوش هانما حرفت نصفه موند
هانما در گوشت غزید:اگه یه بار دیگه همچین کاری کنی خودم میام میکشمت فهمیدی؟
هانما ازت جدا شد و اشکات رو پاک کرد و لباشو روی لبات گذاشت و خشن میبوسید ، میمکید و گاز میگرفت و اصلا به ناله هات که توی دهنش خفه میشد اهمیت نمیداد بعد از چند مین ازت جدا شد و با رضایت به لبای کبود شدهات نگاه میکرد
لبخند زد و دستت را گرفت و گفت: دفعه بعدی اینقدر آروم نیستم ها.... البته امیدوارم دفعه بعدی وجود نداشته باشه
سرتو انداختی پایین و چیزی نگفتی
هانما چونه ات رو بالا داد و گفت:این سکوتتو میزارم پایه رضایتت
و دوباره شروع کرد به بوسیدن و مارک گذاشتن روی گردن و ترقوه هات و.........حالا اینجاش رو با مغز خوشگلتون تصور کنید
(اگه گذارش کنی خاره مادرت رو میارم جلو چشمات🙂)
۲۶۹
۲۷ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.