آوای دروغین
آوای دروغین
part3.
به سمت در رفتم و از خونه بیرون رفتم...
_آقا میگیم نیاز به گارسونی که صلاحیت ورود به اینجا رو نداره نداریم.لطفا تشریف ببرین بیرون
خسته و کوفته با کمری که از شدت راه رفتن درد میکرد از این رستورانم اومدم بیرون،از صبح هزار جا رو گشتم.نمیتونم کار پیدا کنم
یا میگن صلاحیت ندارین یا هم با دیدن تیپم هیچی نگفته پرتم میکنن بیرون.
دیگه کم کم اشکم داشت میریخت،با این وضعیت که نمیتونم کار پیدا کنم،تا آخرم که نمیتونم سربار خاله باشم.
درسته که خاله هی بهم میگفت نیازی نیست کار پیدا کنم ولی من الان 22 سالمه بچه که نیستم بگم کوچیکم نمیتونم کار پیدا کنم.
سرخورده به خونه برگشتم زنگ درو زدم که مونا درو باز کرد. وارد شدم و یه سلام به هر دوتاشون کردم و گفتم:نشد،نتونستم کار پیدا کنم.
خاله گفت:فدای سرت!بازم میگم آوینا نیازی نیست کار پیدا کنی. تو یادگاری معصومهای،
رو چشم ما جا داری.
لبخندی به روش پاشیدم و یه ماچ آب دار از لپش گرفتم گفتم :نه خاله جون مطمئنم مامانمم میخواد مستقل شم و واسه خودم کار پیدا کنم.
داشتم به این فکر میافتادم که به ماهان بگم واسم یه کار پیدا کنه.
این فکرمو به زبون آوردم که خاله هم از پیشنهادم استقبال کرد.
به کمک مونا ناهار درست کردم،خاله خیلی اصرار کرد که بشینم چون تازه اومدم از بیرون ولی قبول نکردم، بالاخره خونه مال اوناست منم باید یه گوشه کارو بگیرم دیگه.
مشغول درست کردن سالاد بودم که ماهان اومد.
تعجب کردم معمولا ناهار نمیومد خونه ولی موقعیت خوبی بود تا خواستهام و به زبون بیارم. به مونا گفتم سفره رو بندازه و منم وسایلارو بردم سر سفره وقتی همه جمع شدن گفتم:ماهانییییی
یک جوری گردنشو آورد بالا گفتم الان گردنش میشکنه.
_چی میخوای؟آخرین باری که اینجوری صدام زدی پامو شکستی.
با یاد آوری اون خاطره خندم گرفت این آپارتمانی که ما توش زندگی میکنیم خیلی کج و کوله است.بعد یه بار با ماهان داشتیم از پله ها میرفتیم پایین که من گفتم بیا از نردهی پله ها سر بخوریم اونم سر خورد ولی کله ما شد و پاش شکست.
خاله قبل از من گفت:ماهان!دخترم و اذیت نکن.خواستهی بدی نداره،میخواد بگه براش یه کار مورد اعتماد پیدا کنی.
ماهان اخماش و کشید تو هم،میدونسم از سرکار رفتن من بدش میاد.
_نمیخواد،من کار میکنم بسمونه.
ملتمسانه بهش زل زدم و گفتم:هیچ اتفاقی نمیفته.من که به عنوان پسر میرم کار کنم هیچ کس نمیفهمه که دخترم.
گره کوری که بین ابروهاش بود،بدتر شد و بی هیچ حرفی پاشد رفت اتاقش،خاله مونا رو فرستاد بره صداش بزنه،مونا هم رفت اومد گفت:میگه میل نداره
کاریش نکردم،میدونستم الان عین سگ پاچه میگیره بعد از ظهر که از اتاقش اومد بیرون سعی کردم بازم رو مخش کار کنم که اینبار از خونه رفت بیرون،والله ترسیدم یکمم حرف بزنم از کره بره.
part3.
به سمت در رفتم و از خونه بیرون رفتم...
_آقا میگیم نیاز به گارسونی که صلاحیت ورود به اینجا رو نداره نداریم.لطفا تشریف ببرین بیرون
خسته و کوفته با کمری که از شدت راه رفتن درد میکرد از این رستورانم اومدم بیرون،از صبح هزار جا رو گشتم.نمیتونم کار پیدا کنم
یا میگن صلاحیت ندارین یا هم با دیدن تیپم هیچی نگفته پرتم میکنن بیرون.
دیگه کم کم اشکم داشت میریخت،با این وضعیت که نمیتونم کار پیدا کنم،تا آخرم که نمیتونم سربار خاله باشم.
درسته که خاله هی بهم میگفت نیازی نیست کار پیدا کنم ولی من الان 22 سالمه بچه که نیستم بگم کوچیکم نمیتونم کار پیدا کنم.
سرخورده به خونه برگشتم زنگ درو زدم که مونا درو باز کرد. وارد شدم و یه سلام به هر دوتاشون کردم و گفتم:نشد،نتونستم کار پیدا کنم.
خاله گفت:فدای سرت!بازم میگم آوینا نیازی نیست کار پیدا کنی. تو یادگاری معصومهای،
رو چشم ما جا داری.
لبخندی به روش پاشیدم و یه ماچ آب دار از لپش گرفتم گفتم :نه خاله جون مطمئنم مامانمم میخواد مستقل شم و واسه خودم کار پیدا کنم.
داشتم به این فکر میافتادم که به ماهان بگم واسم یه کار پیدا کنه.
این فکرمو به زبون آوردم که خاله هم از پیشنهادم استقبال کرد.
به کمک مونا ناهار درست کردم،خاله خیلی اصرار کرد که بشینم چون تازه اومدم از بیرون ولی قبول نکردم، بالاخره خونه مال اوناست منم باید یه گوشه کارو بگیرم دیگه.
مشغول درست کردن سالاد بودم که ماهان اومد.
تعجب کردم معمولا ناهار نمیومد خونه ولی موقعیت خوبی بود تا خواستهام و به زبون بیارم. به مونا گفتم سفره رو بندازه و منم وسایلارو بردم سر سفره وقتی همه جمع شدن گفتم:ماهانییییی
یک جوری گردنشو آورد بالا گفتم الان گردنش میشکنه.
_چی میخوای؟آخرین باری که اینجوری صدام زدی پامو شکستی.
با یاد آوری اون خاطره خندم گرفت این آپارتمانی که ما توش زندگی میکنیم خیلی کج و کوله است.بعد یه بار با ماهان داشتیم از پله ها میرفتیم پایین که من گفتم بیا از نردهی پله ها سر بخوریم اونم سر خورد ولی کله ما شد و پاش شکست.
خاله قبل از من گفت:ماهان!دخترم و اذیت نکن.خواستهی بدی نداره،میخواد بگه براش یه کار مورد اعتماد پیدا کنی.
ماهان اخماش و کشید تو هم،میدونسم از سرکار رفتن من بدش میاد.
_نمیخواد،من کار میکنم بسمونه.
ملتمسانه بهش زل زدم و گفتم:هیچ اتفاقی نمیفته.من که به عنوان پسر میرم کار کنم هیچ کس نمیفهمه که دخترم.
گره کوری که بین ابروهاش بود،بدتر شد و بی هیچ حرفی پاشد رفت اتاقش،خاله مونا رو فرستاد بره صداش بزنه،مونا هم رفت اومد گفت:میگه میل نداره
کاریش نکردم،میدونستم الان عین سگ پاچه میگیره بعد از ظهر که از اتاقش اومد بیرون سعی کردم بازم رو مخش کار کنم که اینبار از خونه رفت بیرون،والله ترسیدم یکمم حرف بزنم از کره بره.
۵.۰k
۰۱ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.