عشق سه شعبه پارت آخر
(از زبان جین)
داشتم سعی میکردم جلوی خونریزی رو بگیرم جیسو که دستش رو گرفته بود و گریه میکرد نمیدونم چرا امبولانس نمیرسه یهو دیدم دستش از دست جیسو بیرون اومد و افتاد رو زمین باورم نمیشد یعنی واقعا اون مرده جیسو انگار باورش نمیشد دستش رو گرفت و هر چی تکونش داد فایده نداشت شروع کرد به زجه زدن هرکاری کردم اروم نشد نمیدونستم چیکار باید بکنم این همه ناراحتی براش ضرر داره یهو دیدم حالش بد شده دستش رو شکمش رفت و نزدیک بود بیفته زمین سریع بلندش کردم و رسوندمش بیمارستان و اورژانس بیمارستان سریع منتقلش کردن به بخش زایمان
تا دکتر اومد و بهم خبر پدر شدنم رو داد نزدیک بود بال در بیارم و جیسو ام که حالش خوب بود باورم نمیشد یک شبه پدر شدم ولی حال خوبم با به یاد اومدن کشته شدن اون پسره چانیونگ خراب شد دلم بد جوری براش سوخت
جیسو: چشمامو که باز کردم دیدم تو بیمارستانم و دخترا و جین تو اتاقم هستن با به یاد اوردن اینکه چه اتفاقایی افتاده گفتم: چانیونگ کجاست حالش خوبه اون به خاطر من به اون روز افتاده
لیسا د حالی که شروع کرد به گریه گفت: اونی چانیونگ مرده
دوباره گریه ام گرفت
جین: جیسو خواهش میکنم اینقدر به خودت فشار نیار تو تازه زایمان کردی ممکنه حالت بد بشه
با این حرف جین تازه متوجه بچه شدم پرسیدم بچه ام خوبه؟ جین یه لبخند کوچیک زد و گفت: اره خوبه مثل مامانشم خوشگله
(پنج سال بعد)
امروز پنجمین سالگرد فوت چانیونگه بعد ازمرگش اونقدر حالم خراب بود که باورم نمیشد بتونم الان اینجا باشم جون نزدیک بود خودمو از شدت عذاب وجدان و ناراحتی خفه کنم اما به لطف جین تونستم به حالت سابقم برگردم و دوباره عاشق هم باشیم و کنار هم بچه امونو بزرگ کنیم مطمئنم چانیونگ از اینکه من مثل سابق زندگی میکنم خوشحاله
(از کسانیکه داستانم رو خوندن ممنونم شاید پایانش اون جوری که میخواستین نبوده باشه اما از اینک منو لایک کردین ممنونم)
داشتم سعی میکردم جلوی خونریزی رو بگیرم جیسو که دستش رو گرفته بود و گریه میکرد نمیدونم چرا امبولانس نمیرسه یهو دیدم دستش از دست جیسو بیرون اومد و افتاد رو زمین باورم نمیشد یعنی واقعا اون مرده جیسو انگار باورش نمیشد دستش رو گرفت و هر چی تکونش داد فایده نداشت شروع کرد به زجه زدن هرکاری کردم اروم نشد نمیدونستم چیکار باید بکنم این همه ناراحتی براش ضرر داره یهو دیدم حالش بد شده دستش رو شکمش رفت و نزدیک بود بیفته زمین سریع بلندش کردم و رسوندمش بیمارستان و اورژانس بیمارستان سریع منتقلش کردن به بخش زایمان
تا دکتر اومد و بهم خبر پدر شدنم رو داد نزدیک بود بال در بیارم و جیسو ام که حالش خوب بود باورم نمیشد یک شبه پدر شدم ولی حال خوبم با به یاد اومدن کشته شدن اون پسره چانیونگ خراب شد دلم بد جوری براش سوخت
جیسو: چشمامو که باز کردم دیدم تو بیمارستانم و دخترا و جین تو اتاقم هستن با به یاد اوردن اینکه چه اتفاقایی افتاده گفتم: چانیونگ کجاست حالش خوبه اون به خاطر من به اون روز افتاده
لیسا د حالی که شروع کرد به گریه گفت: اونی چانیونگ مرده
دوباره گریه ام گرفت
جین: جیسو خواهش میکنم اینقدر به خودت فشار نیار تو تازه زایمان کردی ممکنه حالت بد بشه
با این حرف جین تازه متوجه بچه شدم پرسیدم بچه ام خوبه؟ جین یه لبخند کوچیک زد و گفت: اره خوبه مثل مامانشم خوشگله
(پنج سال بعد)
امروز پنجمین سالگرد فوت چانیونگه بعد ازمرگش اونقدر حالم خراب بود که باورم نمیشد بتونم الان اینجا باشم جون نزدیک بود خودمو از شدت عذاب وجدان و ناراحتی خفه کنم اما به لطف جین تونستم به حالت سابقم برگردم و دوباره عاشق هم باشیم و کنار هم بچه امونو بزرگ کنیم مطمئنم چانیونگ از اینکه من مثل سابق زندگی میکنم خوشحاله
(از کسانیکه داستانم رو خوندن ممنونم شاید پایانش اون جوری که میخواستین نبوده باشه اما از اینک منو لایک کردین ممنونم)
۷.۱k
۲۹ شهریور ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.