پارت ۹
_لطفا من از هیچ چیزی خبر ندارم میشه توضیح بدین؟ من اینجا تنهام میخوام برم پیش خونوادم*گریش میگیره*
با لحن جدی گفت: گریه نکن... گفتم گریه نکن نشنیدی؟
با دادی که زد نفسش تو سینش حبس شد اون چرا باید جلوی گریه کردنش رو میگرفت؟ بی رحم تر از اینا بود که با گریه ی کسی لذت میبرد اما شاید برای این دختر فرق میکرد شایدم همش جز اون تفکرات پوچ چیزه ای نباشه..
حالا مهم اینه که اون دوتا بیشتر از چند ثانیه شده بود که توی چشمای هم غرق شده بودن؛؛
بعد از گذشت زمانی مرد سرشو به سمته دیگه ای حرکت داد و اون ارتباط چشمی رو قطع کرد
اما میدونید اون توی مسیر افسوس میخورد که این ارتباط رو قطع کرده بود...
<کی از حال دلش خبردار بود فقط اسمه مرد سرد و یخیی رو گرفته بود>
در اروم باز شد: ببخشید خانوم بیاین پایین غذا بخورین
رفتم پایین روی میز بود بارم چهرهی سردش این واقعا نمیخنده؟ روی میزم غذا رو کشیده بودن توی بشقاب کمی ازش رو خوردم و زود بلند شدم تا از این فضای سنگین دور شم که دوباره صداش بلند شد و گفت: کامل بخور و نزار صدام در بیاد. ناچار خوردم و یه بار دیگه تشکر کردم و رفتم همون اتاقی که بود و سعی کردم بخوابم
از زبون هوسوک:
رفت بالا به اتاق کارم رفتم و بعد از کارام به اتاقم رفتم تا بخوابم اما انگار قرار بود اونم تحمل کنم...
تحمل؟ شوخی گرفته انگار یادت رفته خودت اوردیش اینجا انگار یادت رفته خودت کاری کردی اونم مثل تو دیگه لبخند نزنه؛
دراز کشیدم روبهروش انقدر جثه ی ریزی داشت که باعث نشه جای کمی واسه خواب داشته باشم پاهاش توی شکمش برده بود و توی خودش جمع شده بود اروم دستمو نزدیکش بردم تا یکم راحت تر بخوابه که دستمو سریع به عقب بردم و پشتمو بهش کردم: به من چه؟
ببخشید بخاطر اینکه کم میزارم و دیر به دیر واقعا وقت نمیکنم بنویسم دوستان😔🙏
با لحن جدی گفت: گریه نکن... گفتم گریه نکن نشنیدی؟
با دادی که زد نفسش تو سینش حبس شد اون چرا باید جلوی گریه کردنش رو میگرفت؟ بی رحم تر از اینا بود که با گریه ی کسی لذت میبرد اما شاید برای این دختر فرق میکرد شایدم همش جز اون تفکرات پوچ چیزه ای نباشه..
حالا مهم اینه که اون دوتا بیشتر از چند ثانیه شده بود که توی چشمای هم غرق شده بودن؛؛
بعد از گذشت زمانی مرد سرشو به سمته دیگه ای حرکت داد و اون ارتباط چشمی رو قطع کرد
اما میدونید اون توی مسیر افسوس میخورد که این ارتباط رو قطع کرده بود...
<کی از حال دلش خبردار بود فقط اسمه مرد سرد و یخیی رو گرفته بود>
در اروم باز شد: ببخشید خانوم بیاین پایین غذا بخورین
رفتم پایین روی میز بود بارم چهرهی سردش این واقعا نمیخنده؟ روی میزم غذا رو کشیده بودن توی بشقاب کمی ازش رو خوردم و زود بلند شدم تا از این فضای سنگین دور شم که دوباره صداش بلند شد و گفت: کامل بخور و نزار صدام در بیاد. ناچار خوردم و یه بار دیگه تشکر کردم و رفتم همون اتاقی که بود و سعی کردم بخوابم
از زبون هوسوک:
رفت بالا به اتاق کارم رفتم و بعد از کارام به اتاقم رفتم تا بخوابم اما انگار قرار بود اونم تحمل کنم...
تحمل؟ شوخی گرفته انگار یادت رفته خودت اوردیش اینجا انگار یادت رفته خودت کاری کردی اونم مثل تو دیگه لبخند نزنه؛
دراز کشیدم روبهروش انقدر جثه ی ریزی داشت که باعث نشه جای کمی واسه خواب داشته باشم پاهاش توی شکمش برده بود و توی خودش جمع شده بود اروم دستمو نزدیکش بردم تا یکم راحت تر بخوابه که دستمو سریع به عقب بردم و پشتمو بهش کردم: به من چه؟
ببخشید بخاطر اینکه کم میزارم و دیر به دیر واقعا وقت نمیکنم بنویسم دوستان😔🙏
۸.۵k
۳۰ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.