name:blue side
سرد ترین رنگ . انقدر سرد که گاهی اعماق گرمای تابستان
میتواند بدنت را به لرزی وا بدارد, که هرگز تجربه نکرده بودی.
رنگی غمگین. آبی...
میگویند، زمانی که انسانی در غم فرو رفته باشد، روحش آبی
میشود. غمگین، و سرد! چون دریاهای ابی ناشناخته که هیچکس
انان را نمیبیند. چون نهنگ هایی آبی که هیچکس صدایشان را
نمیشنود. آبی زیباترین، و غمگین ترین رنگ طبیعت است!
”من هنوز زنده ام"
خودکار ابی رنگش را روی کاغذ سفید گذاشت. به جمله ای خیره
بود که شروع ان نامه ی دست نخورده بود. من هنوز زنده ام...
هوسوک هنوز زنده بود. روزهای زیادی بود که لبخند نمیزد.
روزهای زیادی بود که رو به روی ایینه ایستاده بود و با تنفس
سردش، به مرد مغمومی خیره بود که نمیشناخت. لب های
بیرنگ و ترک خورده اش. چشمان بیروحش که گویی هیچ چیز
بجز خاکستری نمیدید. دنیای رنگی و پر از امیدش روزها بود که
رنگ باخته بود. تمام رنگ هارا باخته بود... بجز ان. بجز سرد
ترینشان . رویای آبی رنگ هوسوک... هرگز به پایان نرسیده
بود.رویایی که میگفتند وجود ندارد. رویایی... که دیگر باید ترکش
میکرد. پالتوی خاکستری اش را دور بدن یخ زده اش کشید.
اوایل بهار بود. چه میگفتند؟ فصل شروع زندگی. شروع
دوباره. شادی. بازگشت به زندگی. پس چرا، تا این حد سرد
بود؟ پس چرا میخواست، به ان رویای آبی بازگردد؟
خودکار را باز میان دستانش گرفت. قهوه ای تلخ کنار میزش...
انروزها از قهوه های تلخ متنفر نبود؟ وقتی رو به روی یکدیگر
میشنستند، و با خنده های شادمانه اش که انروزها واقعی به نظر
میرسید، به سلیقه کودکانه هوسوک میخندید؟
خودکار میان انگشتان کشیده اش به روشنی روز میدرخشید .
انروز، تصور کرد دیگر زنده نمیماند.
”تصور میکردم... دیگر زنده نخواهم ماند"
باید مینوشت. باید تمامش میکرد. باید روزی، از این رویای ابی
رنگ بیدار میشد. رویایی آبی. راستی چه کسی نخستین بار
فهمید، آبی تا چه حد غمگین است؟ چقدر در این رنگ غرق شده
بود؟ چگونه تمام گرمای زندگی اش را ذوب کرده بود؟ تنفس چه
کسی، در این دریای ابی بریده بود؟
هوسوک، هرگز این نبود! هوسوک یک رنگین کمان بود. او شاد
بود میدرخشید... آه. این مرد غمگین افسرده که بود؟ هوسوک،
روزی در عشق غرق شده بود. راستی، عشق چه رنگی داشت؟
میتواند بدنت را به لرزی وا بدارد, که هرگز تجربه نکرده بودی.
رنگی غمگین. آبی...
میگویند، زمانی که انسانی در غم فرو رفته باشد، روحش آبی
میشود. غمگین، و سرد! چون دریاهای ابی ناشناخته که هیچکس
انان را نمیبیند. چون نهنگ هایی آبی که هیچکس صدایشان را
نمیشنود. آبی زیباترین، و غمگین ترین رنگ طبیعت است!
”من هنوز زنده ام"
خودکار ابی رنگش را روی کاغذ سفید گذاشت. به جمله ای خیره
بود که شروع ان نامه ی دست نخورده بود. من هنوز زنده ام...
هوسوک هنوز زنده بود. روزهای زیادی بود که لبخند نمیزد.
روزهای زیادی بود که رو به روی ایینه ایستاده بود و با تنفس
سردش، به مرد مغمومی خیره بود که نمیشناخت. لب های
بیرنگ و ترک خورده اش. چشمان بیروحش که گویی هیچ چیز
بجز خاکستری نمیدید. دنیای رنگی و پر از امیدش روزها بود که
رنگ باخته بود. تمام رنگ هارا باخته بود... بجز ان. بجز سرد
ترینشان . رویای آبی رنگ هوسوک... هرگز به پایان نرسیده
بود.رویایی که میگفتند وجود ندارد. رویایی... که دیگر باید ترکش
میکرد. پالتوی خاکستری اش را دور بدن یخ زده اش کشید.
اوایل بهار بود. چه میگفتند؟ فصل شروع زندگی. شروع
دوباره. شادی. بازگشت به زندگی. پس چرا، تا این حد سرد
بود؟ پس چرا میخواست، به ان رویای آبی بازگردد؟
خودکار را باز میان دستانش گرفت. قهوه ای تلخ کنار میزش...
انروزها از قهوه های تلخ متنفر نبود؟ وقتی رو به روی یکدیگر
میشنستند، و با خنده های شادمانه اش که انروزها واقعی به نظر
میرسید، به سلیقه کودکانه هوسوک میخندید؟
خودکار میان انگشتان کشیده اش به روشنی روز میدرخشید .
انروز، تصور کرد دیگر زنده نمیماند.
”تصور میکردم... دیگر زنده نخواهم ماند"
باید مینوشت. باید تمامش میکرد. باید روزی، از این رویای ابی
رنگ بیدار میشد. رویایی آبی. راستی چه کسی نخستین بار
فهمید، آبی تا چه حد غمگین است؟ چقدر در این رنگ غرق شده
بود؟ چگونه تمام گرمای زندگی اش را ذوب کرده بود؟ تنفس چه
کسی، در این دریای ابی بریده بود؟
هوسوک، هرگز این نبود! هوسوک یک رنگین کمان بود. او شاد
بود میدرخشید... آه. این مرد غمگین افسرده که بود؟ هوسوک،
روزی در عشق غرق شده بود. راستی، عشق چه رنگی داشت؟
۹.۹k
۱۱ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.