Part³
Part³
علامت ها: یونا+/ تهیونگ-/ سوجین&/ جیون×/ هانول@/ سیون¢/ کیوم£
با شنیدن این خبر سریع به سمت پسر برگشتم و متعجب بهش چشم دوختم یعنی احتمال داره که رفتار دیروزم و باهاش از طریق پدر و مادرش برای تنبیهم به هجو گفته باشه؟ این فکر تنشی به جونم انداخت دست و پام شل شد و بهت برم داشت. قطعا هجو طرف اونا رو میگرفت و تنبیهم میکرد بدون اینکه به حرف هام گوش بده یا بهم حق بده
دستمال و از لبه سطل اویزون کردم و راه دفتر هجو رو در پیش گرفتم
+ تو دیگه کجا داری می یای
_ پدر مادرم اونجان
قطعا کاسه ای زیر نیم کاسه بود
جلوی در آستین هام و باز کردم و موهام رو به پشت کمرم هدایت کردم و با نگاه گذرایی به سر و وضعم در زدم. با اجازه هجو وارد اتاق شدیم و بعد از سلام دادن روی مبل روبه روی خانواده کیم نشستم و دستام و توی هم قلاب کردم. خونم به جوش و خروش افتاده بود و حرکات چهره پسر عصابم و بیشتر خورد میکرد و با سکوت اتاق ضربان قلبم و بیشتر توی وجودم حس میکردم طوری که حس میکردم قلبم توی دهنم میکوبه
هجو عینکش و روی میز گذاشت و به پشتی صندلی تکیه داد
: یونا
سرم و بلند کردم و بهش خیره شدم
: هیچ نمیدونم چی بگم.. از هرکس هم انتظار داشتم از تو انتظار نداشتم.. من روی تو حساب کرده بودم برات نقشه ها داشتم ولی حالا دیگه باید دنبال جایگزین باشم
چشمام از حدقه بیرون زد. حتی اگه تاحالا شک به چغلی کردنش داشتم حالا شکم به یقین تبدیل شده بود
: احتمالا هر کس بشنوه چه اتفاقی بین تو و آقای کیم تهیونگ افتاده ازت متنفر میشه و تو شک گیر میکنه ولی کاریه که شده و من جزایی که لایقش هستی رو بهت میدم.. فکر نکن میتونی از زیرش در بری
متوجه نگاه های خیره و لبخند ملیح گوشه لب پسر شدم. مضطرب لب گزیدم و دوباره گوش سپردم
: این چیزیه که خانم و آقای کیم برات در نظر گرفتن و من اینبار هیچکاره ام پس از من دلخور نباش درواقع در حقت لطف کردن و تو باید قدردانشون باشی...
چشمام و روی هم گذاشتم و از اضطراب ناخن هام رو محکم توی دستم فرو میکردم فقط امیدوار بودم از پرورشگاه بیرون نشم یا شکایتی نداشته باشن
: اونا میخوان.. میخوان که تو رو.. به فرزندخواندگی بپذیرند
+ چی؟ پس..پس لونا چی؟
...............
علامت ها: یونا+/ تهیونگ-/ سوجین&/ جیون×/ هانول@/ سیون¢/ کیوم£
با شنیدن این خبر سریع به سمت پسر برگشتم و متعجب بهش چشم دوختم یعنی احتمال داره که رفتار دیروزم و باهاش از طریق پدر و مادرش برای تنبیهم به هجو گفته باشه؟ این فکر تنشی به جونم انداخت دست و پام شل شد و بهت برم داشت. قطعا هجو طرف اونا رو میگرفت و تنبیهم میکرد بدون اینکه به حرف هام گوش بده یا بهم حق بده
دستمال و از لبه سطل اویزون کردم و راه دفتر هجو رو در پیش گرفتم
+ تو دیگه کجا داری می یای
_ پدر مادرم اونجان
قطعا کاسه ای زیر نیم کاسه بود
جلوی در آستین هام و باز کردم و موهام رو به پشت کمرم هدایت کردم و با نگاه گذرایی به سر و وضعم در زدم. با اجازه هجو وارد اتاق شدیم و بعد از سلام دادن روی مبل روبه روی خانواده کیم نشستم و دستام و توی هم قلاب کردم. خونم به جوش و خروش افتاده بود و حرکات چهره پسر عصابم و بیشتر خورد میکرد و با سکوت اتاق ضربان قلبم و بیشتر توی وجودم حس میکردم طوری که حس میکردم قلبم توی دهنم میکوبه
هجو عینکش و روی میز گذاشت و به پشتی صندلی تکیه داد
: یونا
سرم و بلند کردم و بهش خیره شدم
: هیچ نمیدونم چی بگم.. از هرکس هم انتظار داشتم از تو انتظار نداشتم.. من روی تو حساب کرده بودم برات نقشه ها داشتم ولی حالا دیگه باید دنبال جایگزین باشم
چشمام از حدقه بیرون زد. حتی اگه تاحالا شک به چغلی کردنش داشتم حالا شکم به یقین تبدیل شده بود
: احتمالا هر کس بشنوه چه اتفاقی بین تو و آقای کیم تهیونگ افتاده ازت متنفر میشه و تو شک گیر میکنه ولی کاریه که شده و من جزایی که لایقش هستی رو بهت میدم.. فکر نکن میتونی از زیرش در بری
متوجه نگاه های خیره و لبخند ملیح گوشه لب پسر شدم. مضطرب لب گزیدم و دوباره گوش سپردم
: این چیزیه که خانم و آقای کیم برات در نظر گرفتن و من اینبار هیچکاره ام پس از من دلخور نباش درواقع در حقت لطف کردن و تو باید قدردانشون باشی...
چشمام و روی هم گذاشتم و از اضطراب ناخن هام رو محکم توی دستم فرو میکردم فقط امیدوار بودم از پرورشگاه بیرون نشم یا شکایتی نداشته باشن
: اونا میخوان.. میخوان که تو رو.. به فرزندخواندگی بپذیرند
+ چی؟ پس..پس لونا چی؟
...............
۵.۱k
۲۰ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.