فیک تهیونگ(پروانه سیاه) پارت ۶۰
«تهیونگ»
مغز سرم تیر میکشید...روی کاناپه خوابم برده بود...از شدت سر درد بیدار شدم...بزور بلند شدم با یه دستم سرم رو گرفتم ساعت سه صبح بود.
عصبی و کلافه پچ زدم:تأثیرات مشروب دیگه...هر وقت اثرش بپره بیدارت میکنه!
دیدم، یکم تار بود....هنوز یکم گیج بودم ولی خودم رو به دستشویی رسوندم...یه آب به دست و صورتم زدم...اومدم بیرون.
ماه کامل بود...از همیشه زیبا تر!...براق و روشن...برای روشنایی اتاقم نیاز به چراغ نداشتم....ستاره ها امشب زیبایی خاصی داشتن...اما این ماه بود که همچنان خودنمایی میکرد!
همینطوری به بیرون خیره بودم که یهو یاد اون شب افتادم!
ا.ت: تنهایی خیلی دردناک!...باور کن راست میگم من طعمش رو چشیدم.
تهیونگ: اگه تو طعمش رو چشیدی من توش خاطره چیدم کوچولو!
...................................................................
«یونا» (ساعت ۱۰:۱۰ صبح)
دیشب دیر خوابیده بودم...خیلی خسته بودم...هنوزم ظرفیت خواب داشتم اما با صدای عجیبی که از گوشیم در اومد بیدار شدم.
نه نه...دوباره همون صفحه زرد رنگ!
با چیزی که دیدم رسماً احساس کردم دیگه توان نفس کشیدن ندارم!...بدنم قفل کرد.
این...اینا....چیه؟
چطور اینکارو کرده!....این قضیه که یک سال پیش حل شده بود...پس الان این چیه؟!
لعنتی تو کی هستی که اینجوری منو به بازی گرفتی؟....هرکی که هست تهش برای من دردسر میشه!...استرس تمام بدنم رو فرا گرفته بود.
زیر عکسی که فرستاده بود نوشته شده بود:
_صبح بخیر پرنسس!....زمان داره میگذره و تهیونگ داره به سمت اتاقش حرکت میکنه...خواستم بگم اگه به خودت نجنبی عشقت اونو زودتر از تو پیدا میکنه...پس عجله کن!
وای نه!....عوضی!
بلند شدم و با عجله به سمت اتاق تهیونگ حرکت کردم...یکم دور و بر رو نگاه کردم دیدم روی میز کارش یه پاکت هست روش نوشته بود
_هدیه مخصوص!
لعنت بهت!
یعنی نفر چهارمی هم وجود داشت که خبر داشته باشه؟!...امکان نداره اگه نفر چهارمی وجود داشت من میفهمیدم....یا اونو از من مخفی کردن!؟
مهم نیست...اما هرچی که هست...یه نفر دیگه هم از این ماجرا خبر داره...و انگاری از من متنفره....و این اصلأ به نفع من نیست!
برگشتم و از اتاق زدم بیرون...پاکت رو زیر لباسم قایم کردم...تهیونگ توی راه پله بود اگه یکم دیر کرده بودم...همه چیز نابود میشد...رسماً تهیونگ جنگ به پا میکرد...قیامت میشد!
حتی اگه نفر چهارمی وجود داشته باشه که داره!...چرا باید اینکارو کنه؟...چرا باید بازی کنه؟....میتونست یه راست بره بزاره کف دست تهیونگ...پس چرا اینکارو میکنه؟
فکر کردن رو گذاشتم کنار و به سمت اتاقم حرکت کردم...هر جور شده باید نابودش میکردم!
ادامه دارد......
اون دیالوگ مال فلش بکی که تهیونگ داشت بهش فکر میکرد.
خدا شاهده مغزم تا مرز انفجار رفت تا بالاخره این به ذهنم رسید😂🙄
انقدر فکر کردم که این دیالوگ به ذهنم خطور کنه:)😆
خدافظ^^^❣️
مغز سرم تیر میکشید...روی کاناپه خوابم برده بود...از شدت سر درد بیدار شدم...بزور بلند شدم با یه دستم سرم رو گرفتم ساعت سه صبح بود.
عصبی و کلافه پچ زدم:تأثیرات مشروب دیگه...هر وقت اثرش بپره بیدارت میکنه!
دیدم، یکم تار بود....هنوز یکم گیج بودم ولی خودم رو به دستشویی رسوندم...یه آب به دست و صورتم زدم...اومدم بیرون.
ماه کامل بود...از همیشه زیبا تر!...براق و روشن...برای روشنایی اتاقم نیاز به چراغ نداشتم....ستاره ها امشب زیبایی خاصی داشتن...اما این ماه بود که همچنان خودنمایی میکرد!
همینطوری به بیرون خیره بودم که یهو یاد اون شب افتادم!
ا.ت: تنهایی خیلی دردناک!...باور کن راست میگم من طعمش رو چشیدم.
تهیونگ: اگه تو طعمش رو چشیدی من توش خاطره چیدم کوچولو!
...................................................................
«یونا» (ساعت ۱۰:۱۰ صبح)
دیشب دیر خوابیده بودم...خیلی خسته بودم...هنوزم ظرفیت خواب داشتم اما با صدای عجیبی که از گوشیم در اومد بیدار شدم.
نه نه...دوباره همون صفحه زرد رنگ!
با چیزی که دیدم رسماً احساس کردم دیگه توان نفس کشیدن ندارم!...بدنم قفل کرد.
این...اینا....چیه؟
چطور اینکارو کرده!....این قضیه که یک سال پیش حل شده بود...پس الان این چیه؟!
لعنتی تو کی هستی که اینجوری منو به بازی گرفتی؟....هرکی که هست تهش برای من دردسر میشه!...استرس تمام بدنم رو فرا گرفته بود.
زیر عکسی که فرستاده بود نوشته شده بود:
_صبح بخیر پرنسس!....زمان داره میگذره و تهیونگ داره به سمت اتاقش حرکت میکنه...خواستم بگم اگه به خودت نجنبی عشقت اونو زودتر از تو پیدا میکنه...پس عجله کن!
وای نه!....عوضی!
بلند شدم و با عجله به سمت اتاق تهیونگ حرکت کردم...یکم دور و بر رو نگاه کردم دیدم روی میز کارش یه پاکت هست روش نوشته بود
_هدیه مخصوص!
لعنت بهت!
یعنی نفر چهارمی هم وجود داشت که خبر داشته باشه؟!...امکان نداره اگه نفر چهارمی وجود داشت من میفهمیدم....یا اونو از من مخفی کردن!؟
مهم نیست...اما هرچی که هست...یه نفر دیگه هم از این ماجرا خبر داره...و انگاری از من متنفره....و این اصلأ به نفع من نیست!
برگشتم و از اتاق زدم بیرون...پاکت رو زیر لباسم قایم کردم...تهیونگ توی راه پله بود اگه یکم دیر کرده بودم...همه چیز نابود میشد...رسماً تهیونگ جنگ به پا میکرد...قیامت میشد!
حتی اگه نفر چهارمی وجود داشته باشه که داره!...چرا باید اینکارو کنه؟...چرا باید بازی کنه؟....میتونست یه راست بره بزاره کف دست تهیونگ...پس چرا اینکارو میکنه؟
فکر کردن رو گذاشتم کنار و به سمت اتاقم حرکت کردم...هر جور شده باید نابودش میکردم!
ادامه دارد......
اون دیالوگ مال فلش بکی که تهیونگ داشت بهش فکر میکرد.
خدا شاهده مغزم تا مرز انفجار رفت تا بالاخره این به ذهنم رسید😂🙄
انقدر فکر کردم که این دیالوگ به ذهنم خطور کنه:)😆
خدافظ^^^❣️
۷.۸k
۰۶ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.