White Rose 🤍 ⁴⁹
ات ویو]
حدود ۱۰ تا مزون رو واسه لباس داهیون گشتیم ولی لباسیو پیدا نمیکردم که دلم بگیره
داهیون: ات ولم کن تو رو خدااا اصن لباس خودمه تو چرا اینقدر ایراد میگیری؟
ات: داهیون خیر سرت ساقدوشمی باید لباست تو چشم همه باشه (بعد یه لبخند مرموزانه زدم) مخصوصا مامان تهیونگ و البته خوده تهیونگ
داهیون: نچ نچ نچ ببینش بعد کی بود به من میگفت مگه دهه شصته؟
سعی کردم سگ محلش کنم: اصن بیا بریم همون مزونی که رفتم لباس یشمی خودمو خریدم همونی که جونگکوک بهم معرفی کرد
سوار ماشین شدیم و رفتیم سمت اون مزون وقتی رسیدیم همون دختر قبلیه منو شناخت و اومد جلومون: سلام خانم ات خوش اومدین
ات: سلام برای مراسم عروسیم لباس میخواستم واسه دوستم که ساقدوشمه
دختره: بله بفرمایید
رفتم نشستم که داهیون بره لباسا رو بپوشه، همونطوری داشتم مجله ها رو نگاه میکردم که صدای داهیون اومد: ات ببین بعد از اون همه گشتن بالاخره لباس مورد نظرتو پیدا کردم، این چطوره؟
سرمو بلند کردم و به داهیون نگاه کردم که یه لباس خواب مثل بابابزرگ خدابیامرزم پوشیده بود و خیلی پرو و دست به کمر زل زده بود تو تخم چشمام (اسلاید دوم)
از خنده پوکیدم: عالیهه خیلی بهت میادد
داهیون: من گونی هم بپوشم بهم میاد (همونجوری دست به کمر و خودشیفته زل زده بود بهم)
پوکر نگاهش کردم: داهیون میری لباس بپوشی یا خودم بیام بپوشونم تنت؟
داهیون: باشه بابا (زیرلب غر میزد) نمیدونم با این اخلاق سگش جونگکوک عاشق کجاش شده (رفت توی اتاق پرو)
لباسی که انتخاب کرده بودم رو به دختره نشون دادم: همینو بدید پرو کنه
داهیون بعد از اینکه لباسو پوشید از اتاق پرو اومد بیرون: اتتتت بیا همینو بخریم خیلیی قشنگهه
با دیدنش آروم لبخند زدم و سرمو تکون دادم: بچرخ... (نفسمو فوت کردم بیرون) خیلی بهت میاد، قبوله همینو بخریم (اسلاید سوم)
بعد از خریدن لباس با داهیون واسه شام رفتیم عمارت قرار بود شب هم جونگکوک با تهیونگ بیاد که دیگه کل برنامه ریزی عروسی و کارت دعوتا و گیفتها و لیست مهمونا رو واسه عروسیمون که سه روز دیگه بود نهایی کنیم...
#فیک_جونگ_کوک
حدود ۱۰ تا مزون رو واسه لباس داهیون گشتیم ولی لباسیو پیدا نمیکردم که دلم بگیره
داهیون: ات ولم کن تو رو خدااا اصن لباس خودمه تو چرا اینقدر ایراد میگیری؟
ات: داهیون خیر سرت ساقدوشمی باید لباست تو چشم همه باشه (بعد یه لبخند مرموزانه زدم) مخصوصا مامان تهیونگ و البته خوده تهیونگ
داهیون: نچ نچ نچ ببینش بعد کی بود به من میگفت مگه دهه شصته؟
سعی کردم سگ محلش کنم: اصن بیا بریم همون مزونی که رفتم لباس یشمی خودمو خریدم همونی که جونگکوک بهم معرفی کرد
سوار ماشین شدیم و رفتیم سمت اون مزون وقتی رسیدیم همون دختر قبلیه منو شناخت و اومد جلومون: سلام خانم ات خوش اومدین
ات: سلام برای مراسم عروسیم لباس میخواستم واسه دوستم که ساقدوشمه
دختره: بله بفرمایید
رفتم نشستم که داهیون بره لباسا رو بپوشه، همونطوری داشتم مجله ها رو نگاه میکردم که صدای داهیون اومد: ات ببین بعد از اون همه گشتن بالاخره لباس مورد نظرتو پیدا کردم، این چطوره؟
سرمو بلند کردم و به داهیون نگاه کردم که یه لباس خواب مثل بابابزرگ خدابیامرزم پوشیده بود و خیلی پرو و دست به کمر زل زده بود تو تخم چشمام (اسلاید دوم)
از خنده پوکیدم: عالیهه خیلی بهت میادد
داهیون: من گونی هم بپوشم بهم میاد (همونجوری دست به کمر و خودشیفته زل زده بود بهم)
پوکر نگاهش کردم: داهیون میری لباس بپوشی یا خودم بیام بپوشونم تنت؟
داهیون: باشه بابا (زیرلب غر میزد) نمیدونم با این اخلاق سگش جونگکوک عاشق کجاش شده (رفت توی اتاق پرو)
لباسی که انتخاب کرده بودم رو به دختره نشون دادم: همینو بدید پرو کنه
داهیون بعد از اینکه لباسو پوشید از اتاق پرو اومد بیرون: اتتتت بیا همینو بخریم خیلیی قشنگهه
با دیدنش آروم لبخند زدم و سرمو تکون دادم: بچرخ... (نفسمو فوت کردم بیرون) خیلی بهت میاد، قبوله همینو بخریم (اسلاید سوم)
بعد از خریدن لباس با داهیون واسه شام رفتیم عمارت قرار بود شب هم جونگکوک با تهیونگ بیاد که دیگه کل برنامه ریزی عروسی و کارت دعوتا و گیفتها و لیست مهمونا رو واسه عروسیمون که سه روز دیگه بود نهایی کنیم...
#فیک_جونگ_کوک
۱۱.۵k
۲۶ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.