پارت 28
پارت 28
#قاتل_من
ویو/ات
مهمونا رفته رفته زیادتر میشدن و تو پذیرای عمارت جم میشدن...و روی صندلی ها می نشستن... و من هنوز دو دله بودم جناب کیم و کوک تو طبقه بالای عمارت داشتن آماده میشدن...
لباس سیاه ی ک کوک خریده بود از کمد در آوردم و تن کردم و جعبه رو باز کردم...و گردنبد و گوشواره ها را از جعبه در آوردم و پوشیدم و گیره سر تو موهام گذاشتم و روی صندلی میز آرایش نشستم...و شروع کردم به آرایش کردن... یه میکاپ ملایم و کم ولی زیبا انجام دادم ...و جلو آینه خودم و برانداز کردم...
زیادی خوشتیپ شده بودم کفش سیاه پاشه بلند ک کوک اورده بود پا کردم و آخر هم عطر و برداشتم و چند پافی رو لباسم زدم ...و رو تخت نشستم استرس شدیدی وجودمو گرفته بود ...صدای مهمونا و پچ پچ کردنشون تا اتاقم می رسید...
_راوی_
کوک و تهیونگ بعد از اینکه آماده شدن به طبقه پایین رفتن برای خوشامدگویی از مهمونا...چند مین بعد همه دور میزا جم شدن و مشرب میخوردن و میگفتن و میخندیدن که چراغ های عمارت خاموش شد و دیجی قرص نور روشن شد ...تهیونگ رو یکی از میزا نشست و کوک هم جفتش روی صندلی نشست و شروع کردن ب خوردن مشروب...تهیونگ نگاهی به ساعتش انداختش فقط چند دقیقه تا رسیدن پدر بزرگش عموش و دختر عموش مونده بود...
ویو/کوک
چرا ا/ت هنوز نیومده باید برم ببینم کجاست؟
از سر جام بلند شم و به سمت اتاق ا/ت رفتم تقه ای به در زدم...
ا/ت کیه؟
کوک:منم
ا/ت : بفرماید جناب...
کوک: وارد اتاق شدم و با دیدن ا/ت مات و مبهوت بهش زل زدم خدایی خیلی زیباست و با این لباس کشنده ترشده
ا/ت کوک وارد اتاق شد و ب محض اینکه چشمش بهم افتاد ساکت شد و فقط بهم زل میزد
ا/ت : جناب کوک....جناب کوک
کوک: ببخشید بیا بریم خیلی خوشگل شدی خیلی
ا/ت با گونه های سرخ شده ممنونم
ا/ت کوک نزدیکم شد و دستشو ب سمتم دراز کرد و گفتم بیا بریم...
که بوش به مشامم خورد وایی خدای من عطرمون یکیه عطری ک من دارم دقيقا شبیه عطر کوکه ینی کوک...مثل عطر خودش واسم خریده...؟
کوک: به چی فک میکنی دستتو بده...
ا/ت: هیچی بریم... دست کوک گرفتم و راه افتادیم...
راوی
کوک دست ا/ت رو میگیره...و باهم دیگه از پله ها پایین میان و وارد سالن میشن ک همه نگاه به سمت زیبایی ا/ت میره...
تهیونگ متعجم به کوک نگاه میکنه از جاش با عصبانیت بلند میشه...که یدفعه پدربزرگ تهیونگ با دختر عموی تهیونگ رونیکا وارد سالن میشن
که حواس تهیونگ پرت میشه و میره به استقبال پدربزرگش... دختر عموی تهیونگ با یه لباس سیاه جذب و کوتاه نزدیک تهیونگ میشه و احوالپرسی میکنه...و گرم حرف زدن...میشن
ا/ت : اون دختر کیه ؟
کوک: اون رونیکا دختر عمو ی تهیونگه پدر رونیکا که عموی تهیونگ میشه برای کار به آمریکا میره و اونجا با یه دختری آشنا میشه و ازدواج میکن و بعد از چند سالی خدا بهشون دختری میده ک اسم شونو رونیکا میزارن اون ۱۸ سالشه دقیقا هم سن و سال خودت و الان پدربزرگ تهیونگ... تهیونگ مجبور کرده ک با دختر عموش ازدواج کنه...
ویو/ات
نمیدونم چرا وقتی حرفای کوک شنیدم احساس بدی به هم دست داد ینی واقعا تهیونگ قراره ازدواج کنه؟ دل پیچه شدیدی بهم دست داد...طوری ک نزدیک بود میوفتم
کوک: حالت خوبه ؟ چیزیت شده؟
ا/ت : اره خوبم بزار یکم بشین مطمئنم بهتر میشم...
کوک: باشه اینجا بشین برات آب بیارم....
#قاتل_من
ویو/ات
مهمونا رفته رفته زیادتر میشدن و تو پذیرای عمارت جم میشدن...و روی صندلی ها می نشستن... و من هنوز دو دله بودم جناب کیم و کوک تو طبقه بالای عمارت داشتن آماده میشدن...
لباس سیاه ی ک کوک خریده بود از کمد در آوردم و تن کردم و جعبه رو باز کردم...و گردنبد و گوشواره ها را از جعبه در آوردم و پوشیدم و گیره سر تو موهام گذاشتم و روی صندلی میز آرایش نشستم...و شروع کردم به آرایش کردن... یه میکاپ ملایم و کم ولی زیبا انجام دادم ...و جلو آینه خودم و برانداز کردم...
زیادی خوشتیپ شده بودم کفش سیاه پاشه بلند ک کوک اورده بود پا کردم و آخر هم عطر و برداشتم و چند پافی رو لباسم زدم ...و رو تخت نشستم استرس شدیدی وجودمو گرفته بود ...صدای مهمونا و پچ پچ کردنشون تا اتاقم می رسید...
_راوی_
کوک و تهیونگ بعد از اینکه آماده شدن به طبقه پایین رفتن برای خوشامدگویی از مهمونا...چند مین بعد همه دور میزا جم شدن و مشرب میخوردن و میگفتن و میخندیدن که چراغ های عمارت خاموش شد و دیجی قرص نور روشن شد ...تهیونگ رو یکی از میزا نشست و کوک هم جفتش روی صندلی نشست و شروع کردن ب خوردن مشروب...تهیونگ نگاهی به ساعتش انداختش فقط چند دقیقه تا رسیدن پدر بزرگش عموش و دختر عموش مونده بود...
ویو/کوک
چرا ا/ت هنوز نیومده باید برم ببینم کجاست؟
از سر جام بلند شم و به سمت اتاق ا/ت رفتم تقه ای به در زدم...
ا/ت کیه؟
کوک:منم
ا/ت : بفرماید جناب...
کوک: وارد اتاق شدم و با دیدن ا/ت مات و مبهوت بهش زل زدم خدایی خیلی زیباست و با این لباس کشنده ترشده
ا/ت کوک وارد اتاق شد و ب محض اینکه چشمش بهم افتاد ساکت شد و فقط بهم زل میزد
ا/ت : جناب کوک....جناب کوک
کوک: ببخشید بیا بریم خیلی خوشگل شدی خیلی
ا/ت با گونه های سرخ شده ممنونم
ا/ت کوک نزدیکم شد و دستشو ب سمتم دراز کرد و گفتم بیا بریم...
که بوش به مشامم خورد وایی خدای من عطرمون یکیه عطری ک من دارم دقيقا شبیه عطر کوکه ینی کوک...مثل عطر خودش واسم خریده...؟
کوک: به چی فک میکنی دستتو بده...
ا/ت: هیچی بریم... دست کوک گرفتم و راه افتادیم...
راوی
کوک دست ا/ت رو میگیره...و باهم دیگه از پله ها پایین میان و وارد سالن میشن ک همه نگاه به سمت زیبایی ا/ت میره...
تهیونگ متعجم به کوک نگاه میکنه از جاش با عصبانیت بلند میشه...که یدفعه پدربزرگ تهیونگ با دختر عموی تهیونگ رونیکا وارد سالن میشن
که حواس تهیونگ پرت میشه و میره به استقبال پدربزرگش... دختر عموی تهیونگ با یه لباس سیاه جذب و کوتاه نزدیک تهیونگ میشه و احوالپرسی میکنه...و گرم حرف زدن...میشن
ا/ت : اون دختر کیه ؟
کوک: اون رونیکا دختر عمو ی تهیونگه پدر رونیکا که عموی تهیونگ میشه برای کار به آمریکا میره و اونجا با یه دختری آشنا میشه و ازدواج میکن و بعد از چند سالی خدا بهشون دختری میده ک اسم شونو رونیکا میزارن اون ۱۸ سالشه دقیقا هم سن و سال خودت و الان پدربزرگ تهیونگ... تهیونگ مجبور کرده ک با دختر عموش ازدواج کنه...
ویو/ات
نمیدونم چرا وقتی حرفای کوک شنیدم احساس بدی به هم دست داد ینی واقعا تهیونگ قراره ازدواج کنه؟ دل پیچه شدیدی بهم دست داد...طوری ک نزدیک بود میوفتم
کوک: حالت خوبه ؟ چیزیت شده؟
ا/ت : اره خوبم بزار یکم بشین مطمئنم بهتر میشم...
کوک: باشه اینجا بشین برات آب بیارم....
۱۳.۳k
۲۰ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.