pt4
#استری_کیدز
#بی_تی_اس
با یاد اوری خاطرات تلخم، قطره اشک سمجی از چشمام پایین چکید
سعی کردم اشکام رو کنترل کنم اما مثل قطره های برف پایین می ریختن
پسر کنارم از زیر میز دستمالی رو داد و نزدیک گوشم زمزمه کرد
کوک: نزار بفهمه که هنوز برات مهمه
از حرفش شوکه شدم.. از کجا می دونست.. دستمال رو از دستش گرفتم و خیلی نا محسوس اشکام رو پاک کردم، به پسر کنارم نگاهی انداختم، لبخند گرمی بهم زد، از این کاراش تعجب کرده بودم، این پسر ناشناس کی بود؟!
تقرییا یه نیم ساعتی از مراسم گذشته بود از جام بلند شدم و به سمت توالت رفتم.. خونه نبود که ماشلا.. کلی در داشت، با کلی بدبختی توالت رو پیدا کردم، داخل رفتم و آبی به دست و صورتم زدم و به انعکاسم توی آینه خیره شدم،چطور شد مینهوی که از کلارا متنفر بود و تو دست و پا خطابش می کرد، الان باهاش نامزد کرده؟! با تمام درگیری های داخل ذهنم از توالت بیرون اومدم، داشتم از راه رو رد میشدم که با کشیده شدن دستم داخل یکی از اتاقا پرت شدم، اون، اون مینهو بود، دستاش رو دور کمرم حلقه کرد و پیشونیش رو به پیشونی ام چسبوند، اینقدر بهم نزدیک بودیم که نفسای گرمش رو روی لبام حس می کردم خواستم هلش بدم که مچ دستام رو توی دستای پهنش گرفت
_فقط برای چند ثانیه، بزار همینجوری بمونیم
با هر کلمه که می گفت بغض فشار بیشتری به گلوم وارد می کرد
دلم می خواست تا ابد توی بغلش بمونم، اما غرورم اجازه نمی داد، با تمام زورم به عقب حولش دادم، توی چشمای مشکیش خیره شدم
+دیگه، به من نزدیک نشو، باهام حرف نزن، بهم نگاه نکن، بهم فکر نکن، من دیگه ادمی به اسم لی مینهو توی زندگیم نمیشناسم، از این به بعد تو فقط نامزد بهترین دوستمی
حرفام رو محکم توی صورتش تقریبا داد زدم، نگاهمو از چشمای تیله ایش که حالا بخاطر وجود اشک برق میزد گرفتم و از اتاق خارج شدم، دلم نمی خواست گریه کنم، اما این بغض لعنتی داشت خفه ام میکرد، چشمام پر از اشک شده بود، از اون راه روی لعنتی دور شدم و توی حیاط عمارت رفتم، هیچکس اونجا نبود، روی زانو هام افتادم و به اشکام اجازه سقوط دادم، مثل بچه ای که مادرش رو گم کرده، از ته دل اشک می ریختم، اینقدر درگیر گریه کردن بودم که متوجه صدای قدم هاش نشدم...
#بی_تی_اس
با یاد اوری خاطرات تلخم، قطره اشک سمجی از چشمام پایین چکید
سعی کردم اشکام رو کنترل کنم اما مثل قطره های برف پایین می ریختن
پسر کنارم از زیر میز دستمالی رو داد و نزدیک گوشم زمزمه کرد
کوک: نزار بفهمه که هنوز برات مهمه
از حرفش شوکه شدم.. از کجا می دونست.. دستمال رو از دستش گرفتم و خیلی نا محسوس اشکام رو پاک کردم، به پسر کنارم نگاهی انداختم، لبخند گرمی بهم زد، از این کاراش تعجب کرده بودم، این پسر ناشناس کی بود؟!
تقرییا یه نیم ساعتی از مراسم گذشته بود از جام بلند شدم و به سمت توالت رفتم.. خونه نبود که ماشلا.. کلی در داشت، با کلی بدبختی توالت رو پیدا کردم، داخل رفتم و آبی به دست و صورتم زدم و به انعکاسم توی آینه خیره شدم،چطور شد مینهوی که از کلارا متنفر بود و تو دست و پا خطابش می کرد، الان باهاش نامزد کرده؟! با تمام درگیری های داخل ذهنم از توالت بیرون اومدم، داشتم از راه رو رد میشدم که با کشیده شدن دستم داخل یکی از اتاقا پرت شدم، اون، اون مینهو بود، دستاش رو دور کمرم حلقه کرد و پیشونیش رو به پیشونی ام چسبوند، اینقدر بهم نزدیک بودیم که نفسای گرمش رو روی لبام حس می کردم خواستم هلش بدم که مچ دستام رو توی دستای پهنش گرفت
_فقط برای چند ثانیه، بزار همینجوری بمونیم
با هر کلمه که می گفت بغض فشار بیشتری به گلوم وارد می کرد
دلم می خواست تا ابد توی بغلش بمونم، اما غرورم اجازه نمی داد، با تمام زورم به عقب حولش دادم، توی چشمای مشکیش خیره شدم
+دیگه، به من نزدیک نشو، باهام حرف نزن، بهم نگاه نکن، بهم فکر نکن، من دیگه ادمی به اسم لی مینهو توی زندگیم نمیشناسم، از این به بعد تو فقط نامزد بهترین دوستمی
حرفام رو محکم توی صورتش تقریبا داد زدم، نگاهمو از چشمای تیله ایش که حالا بخاطر وجود اشک برق میزد گرفتم و از اتاق خارج شدم، دلم نمی خواست گریه کنم، اما این بغض لعنتی داشت خفه ام میکرد، چشمام پر از اشک شده بود، از اون راه روی لعنتی دور شدم و توی حیاط عمارت رفتم، هیچکس اونجا نبود، روی زانو هام افتادم و به اشکام اجازه سقوط دادم، مثل بچه ای که مادرش رو گم کرده، از ته دل اشک می ریختم، اینقدر درگیر گریه کردن بودم که متوجه صدای قدم هاش نشدم...
۱۰.۶k
۲۷ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.