Just For You part 28 (last part)
_جونگکوک؟
جونگکوک با لبها و چشمای خندون به سمت تهیونگ دوید.همونطور که به تهیونگ نزدیکتر میشد،تهیونگ دستاشو باز کرد و وقتی جونگکوک با شتاب بهش رسید،دستاشو دور کمرش حلقه و بلندش کرد.با چرخشهایی که میزد،خندههای شیرین کوک بلندتر میشد.از پایین به چهره درخشانش خیره شد.
_بزارم پایین
با ته مونده خندش گفت و تهیونگ اونو پایین گذاشت.با آرامشی وصف نشدنی دستشو روی گونه نرمش گذاشت و نوازشش کرد.سرشو جلو برد و آروم لباشو بوسید_دلم برات تنگ شده بود
جونگکوک لبخندی زد_منم
با دستاش صورت تهیونگ رو قاب گرفت_ولی باید دوباره برم
تهیونگ با نگرانی و دستپاچگی دستاشو گرفت_چرا؟
جونگکوک لبهای تهیونگ رو نوازش کرد_چه فرقی میکنه؟
دستشو روی قلب تهیونگ گذاشت_وقتی من جام اینجاست؟
_جونگکوک..
جونگکوک بوسهای به پیشونیش زد_دوباره برمیگردم
یک قدم عقب رفت؛دو قدم،سه قدم..و همونطور دورتر میشد.و باد بهاریای که میوزید لباس حریر سفیدش و موهای لطیفش رو به حرکت درآورد.
هنوز لبخند میزد ولی سبزهها و درختای سبز رنگ کمکم اونو ناپدید میکردن.
چشماش رو باز کرد و با دیدن سقف اتاقش نفس بریدهای کشید؛بازم خوابشو دیده بود!
روی تخت نشست و به پنجره مقابلش که درش باز بود و باد ازش وارد میشد و پردهها رو میرقصوند،خیره شد؛از تخت پایین اومد و جلوی پنجره رفت.امشب بازم مثل هر شب سه سال گذشته،دلش گرفته بود.
نفس عمیقی کشید و به ماهی که کمکم از آسمون میرفت خیره شد_تنهام گذاشتی؟رفتی جونگکوکا؟مگه نمیدونستی که چقدر دوست دارم؟
چشماشو بست و اجازه داد نسیم ملایم پاییزی روحش رو نوازش کنه.
_ولی من منتظرت میمونم؛تا آخر عمرم منتظر میمونم حتی توی زندگیهای بعدیم!منتظر میمونم تا دوباره ببینمت و چشماتو ببوسم؛تا دوباره بهت بگم چقدر عاشقتم جونگکوکا...
< سرنوشت!
خداوند قلبهایمان را بهم گره زده بود،هنگامی که سرنوشتمان را مینوشت.هرچند با قلمی تیره و مِشکین اما تنها نور چشمان تو که به چشمانم قفل شده بود اهمیت داشت.
پس...قول بده که دوباره و دوباره سرنوشتم شوی! >
۱۴۰۳/۱/۳۰
۱۲:۱۸ am Friday
-THE END-
جونگکوک با لبها و چشمای خندون به سمت تهیونگ دوید.همونطور که به تهیونگ نزدیکتر میشد،تهیونگ دستاشو باز کرد و وقتی جونگکوک با شتاب بهش رسید،دستاشو دور کمرش حلقه و بلندش کرد.با چرخشهایی که میزد،خندههای شیرین کوک بلندتر میشد.از پایین به چهره درخشانش خیره شد.
_بزارم پایین
با ته مونده خندش گفت و تهیونگ اونو پایین گذاشت.با آرامشی وصف نشدنی دستشو روی گونه نرمش گذاشت و نوازشش کرد.سرشو جلو برد و آروم لباشو بوسید_دلم برات تنگ شده بود
جونگکوک لبخندی زد_منم
با دستاش صورت تهیونگ رو قاب گرفت_ولی باید دوباره برم
تهیونگ با نگرانی و دستپاچگی دستاشو گرفت_چرا؟
جونگکوک لبهای تهیونگ رو نوازش کرد_چه فرقی میکنه؟
دستشو روی قلب تهیونگ گذاشت_وقتی من جام اینجاست؟
_جونگکوک..
جونگکوک بوسهای به پیشونیش زد_دوباره برمیگردم
یک قدم عقب رفت؛دو قدم،سه قدم..و همونطور دورتر میشد.و باد بهاریای که میوزید لباس حریر سفیدش و موهای لطیفش رو به حرکت درآورد.
هنوز لبخند میزد ولی سبزهها و درختای سبز رنگ کمکم اونو ناپدید میکردن.
چشماش رو باز کرد و با دیدن سقف اتاقش نفس بریدهای کشید؛بازم خوابشو دیده بود!
روی تخت نشست و به پنجره مقابلش که درش باز بود و باد ازش وارد میشد و پردهها رو میرقصوند،خیره شد؛از تخت پایین اومد و جلوی پنجره رفت.امشب بازم مثل هر شب سه سال گذشته،دلش گرفته بود.
نفس عمیقی کشید و به ماهی که کمکم از آسمون میرفت خیره شد_تنهام گذاشتی؟رفتی جونگکوکا؟مگه نمیدونستی که چقدر دوست دارم؟
چشماشو بست و اجازه داد نسیم ملایم پاییزی روحش رو نوازش کنه.
_ولی من منتظرت میمونم؛تا آخر عمرم منتظر میمونم حتی توی زندگیهای بعدیم!منتظر میمونم تا دوباره ببینمت و چشماتو ببوسم؛تا دوباره بهت بگم چقدر عاشقتم جونگکوکا...
< سرنوشت!
خداوند قلبهایمان را بهم گره زده بود،هنگامی که سرنوشتمان را مینوشت.هرچند با قلمی تیره و مِشکین اما تنها نور چشمان تو که به چشمانم قفل شده بود اهمیت داشت.
پس...قول بده که دوباره و دوباره سرنوشتم شوی! >
۱۴۰۳/۱/۳۰
۱۲:۱۸ am Friday
-THE END-
۲.۸k
۱۹ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.