☆شراب گیلاس☆
☆شراب_گیلاس☆
P5
هیشششششش!آروم...ببخشید خب"!
اماندا ساکت نمیشد !...جونگکوک واقعا از کاری که کرده بود پشیمون شد...
اماندا رو به سینه لختش چسبوند و سریع وارد خونه شد ...نمیدونست
چیکار کنه... اماندا از گریه قرمز شده بود توی گهواره چوبی خوابوندش و تکونش داد...
"هیش...هیش...آروم اماندا...ترسیدی؟؟؟آره؟؟؟تموم شد دیگه...نترس"...
هول شده بود و نمیدونست داره چیکار میکنه ...تموم اسباب بازی هایی که تو این یک ماه خودش درست کرده بود یا خریده بود رو به اماندا نشون میداد...
"این...این بود؟! دوسش داشتی اماندا؟!این همون بود که صدا هم میداد!مگه نه؟؟؟این چی؟؟؟این اسب چوبیه...نگاش کن...داره میاد پیشت
...پیتیکو...پیتیکو"....
مطمئن بود بعدا از یادآوری این کارا و حرفا حس جالبی پیدا نمیکنه... ولی خب تنها چیزی که میخواست این بود که اماندا گریه نکنه ...
اماندا آرومتر شده بود ولی ساکت نه...
هنوزم گریه میکرد ...بغلش کرد و تو خونه راه گرفت ...انقد قدم زدو با اماندا حرف زد که اماندا آروم شد ...اشک چشمای اماندا رو با دست پاک
کرد..."دیگه نمیترسونمت اماندا....دیگه نترس...هیچوقت نترس...تا وقتی که
من زنده ام نترس...من تا ابد زنده ام...تا ابد نباید
بترسی...نمیزارم...نمیزارم بترسی"
همه چیز برای جونگ کوک داشت سرعت میگرفت ...بزرگ شدن اماندا...گذشتن زمان!...
بارها از خودش پرسیده بود که قبالا هم زمان انقد زود میگذشت؟...براش جالب بود اماندای که چهار دستو پا راه میرفت ...بعد آروم آروم
" پاپا ..."جونگ کوک کلمات رو گفت ...اولین باری که به جونگکوک گفته بود میتونست قسم بخوره که دوست داشت اون روز برای لحن صدای اماندا و اون لب و لوچه ی بامزه ش وقتی میگفت پاپا بمیره...زندگیشو بده و دوباره بشنوه ...حتی نهصد سال دیگه هم نفرین بشه...اما
بازم بشنوه ...یا روزی که اماندا با کمکش راه رفت ...و هر قدمی که برمیداشت ،چندین دقیقه میخندید و باعث میشد جونگکوک بخاطر داشتن این موجود کوچولو خوشحال ترین نیمه_انسان رو زمین باشه... اون روزی که اماندا خودش راه رفت ...چند بار زمین خورد ولی بلند شدو
سمت جونگکوک اومد...خودشو تو بغلش انداخت و جونگکوک هم بوسه هایی که براش مثل جایزه
برای سعی کردنش واسه راه رفتن بودن رو روی گونه و پیشونیش میکاشت ...و هرکدوم رو میشمرد..
"یک...دو...سه...چهار...پنج...شیش...هفت...هشت...نه...ده...یازده...دوازده...سیزده ...بسه اماندا؟؟؟"خودش جواب خودش رو داد
نع نع!بیشتر!!!!بیشتر...یک...دو...سه"...
اولین روزی که اماندا براش نقاشی کشیده بود ...اون نقاشی که به جز چندتا خط خطی، حتی مشخص نبود چی بود!اما انقد جونگکوک رو خوشحال کرده بود که همه چیز رو برای لحظه ای فراموش کرد ...همه چیز به جز اماندا و نقاشیش...!!
شرطا 🦦 : ۲۰ لایک,۱۵ کامنت
P5
هیشششششش!آروم...ببخشید خب"!
اماندا ساکت نمیشد !...جونگکوک واقعا از کاری که کرده بود پشیمون شد...
اماندا رو به سینه لختش چسبوند و سریع وارد خونه شد ...نمیدونست
چیکار کنه... اماندا از گریه قرمز شده بود توی گهواره چوبی خوابوندش و تکونش داد...
"هیش...هیش...آروم اماندا...ترسیدی؟؟؟آره؟؟؟تموم شد دیگه...نترس"...
هول شده بود و نمیدونست داره چیکار میکنه ...تموم اسباب بازی هایی که تو این یک ماه خودش درست کرده بود یا خریده بود رو به اماندا نشون میداد...
"این...این بود؟! دوسش داشتی اماندا؟!این همون بود که صدا هم میداد!مگه نه؟؟؟این چی؟؟؟این اسب چوبیه...نگاش کن...داره میاد پیشت
...پیتیکو...پیتیکو"....
مطمئن بود بعدا از یادآوری این کارا و حرفا حس جالبی پیدا نمیکنه... ولی خب تنها چیزی که میخواست این بود که اماندا گریه نکنه ...
اماندا آرومتر شده بود ولی ساکت نه...
هنوزم گریه میکرد ...بغلش کرد و تو خونه راه گرفت ...انقد قدم زدو با اماندا حرف زد که اماندا آروم شد ...اشک چشمای اماندا رو با دست پاک
کرد..."دیگه نمیترسونمت اماندا....دیگه نترس...هیچوقت نترس...تا وقتی که
من زنده ام نترس...من تا ابد زنده ام...تا ابد نباید
بترسی...نمیزارم...نمیزارم بترسی"
همه چیز برای جونگ کوک داشت سرعت میگرفت ...بزرگ شدن اماندا...گذشتن زمان!...
بارها از خودش پرسیده بود که قبالا هم زمان انقد زود میگذشت؟...براش جالب بود اماندای که چهار دستو پا راه میرفت ...بعد آروم آروم
" پاپا ..."جونگ کوک کلمات رو گفت ...اولین باری که به جونگکوک گفته بود میتونست قسم بخوره که دوست داشت اون روز برای لحن صدای اماندا و اون لب و لوچه ی بامزه ش وقتی میگفت پاپا بمیره...زندگیشو بده و دوباره بشنوه ...حتی نهصد سال دیگه هم نفرین بشه...اما
بازم بشنوه ...یا روزی که اماندا با کمکش راه رفت ...و هر قدمی که برمیداشت ،چندین دقیقه میخندید و باعث میشد جونگکوک بخاطر داشتن این موجود کوچولو خوشحال ترین نیمه_انسان رو زمین باشه... اون روزی که اماندا خودش راه رفت ...چند بار زمین خورد ولی بلند شدو
سمت جونگکوک اومد...خودشو تو بغلش انداخت و جونگکوک هم بوسه هایی که براش مثل جایزه
برای سعی کردنش واسه راه رفتن بودن رو روی گونه و پیشونیش میکاشت ...و هرکدوم رو میشمرد..
"یک...دو...سه...چهار...پنج...شیش...هفت...هشت...نه...ده...یازده...دوازده...سیزده ...بسه اماندا؟؟؟"خودش جواب خودش رو داد
نع نع!بیشتر!!!!بیشتر...یک...دو...سه"...
اولین روزی که اماندا براش نقاشی کشیده بود ...اون نقاشی که به جز چندتا خط خطی، حتی مشخص نبود چی بود!اما انقد جونگکوک رو خوشحال کرده بود که همه چیز رو برای لحظه ای فراموش کرد ...همه چیز به جز اماندا و نقاشیش...!!
شرطا 🦦 : ۲۰ لایک,۱۵ کامنت
۷.۳k
۱۳ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.