پارت13
_چند وقته که سرگیجه و سردرد داری یا سرت سیاهی میره؟
+تقریبا دو هفته. ولی امروز شدید شد و باعث شد از حال برم.
_پس چرا زودتر مراجعه نکردی؟
+چون برام مهم نیست.
_چرا؟
+مهم نیست دیگه.
شونه ای بالا انداخت. میتونست حدس بزنه دکتر داره به این فکر میکنه چرا یه دختر 16 ساله سلامتیش براش مهم نیست. دکتر آهی کشید و گفت:
_متاسفانه تومور مغزیه. مشخصه خیلی وقته تحت فشار قرار داری و چون دیر اقدام کردی خیلی پیشروی داشته.
+چقدر دیگه وقت دارم.
دکتر از لحن بیخیال دختر با تعجب پرسید:
_منظورت چیه؟
+منظورم اینه چند وقته دیگه میمیرم.
دکتر آه دیگه ای کشید و گفت:
_با عمل میشه برش داشت...
+و اگه عمل نکنم؟
_چرا نمیخوای عمل...
+فقط جوابمو بدین.
_احتمالا دو ماه. ولی اگه از پس هزینه هاش برنمیای میتونی قسطی...
+ممنون دکتر. من دیگه میرم.
_لطفا پدرت رو صدا بزن که بیاد داخل.
سرش رو به نشونه ی مثبت تکون داد و از اتاق دکتر خارج شد.
***
با تعجب به خیابونا نگاه کرد. مسیر خونه نبود.
+خونه نمیریم؟
_نه. میریم پاساژ.
پوزخند تلخی زد.
+پس فهمیدین دارم میمیرم میخواین یه لطفی در حقم بکنین؟
_امشب آقای چوی میان برای بستن قرارداد. نمیخوام مایه سرافکندگیم بشی.
قلبش فرو ریخت. یعنی به این زودی قرار بود به عنوان برده فرستاده بشه. لبخند تلخی زد و گفت:
+میدونستم.
***
نگاهی به خودش توی آینه انداخت. اون پیراهن صورتی ملایم و آرایش ملیح با موهای قهوه ای روشن نسبتا بلند و چشمای طوسی_عسلی ترکیبی وصف نشدنی ای بود. آهی کشید. کاش انقدر خوشگل نبود که دل یه پیرمرد رو بلرزونه. پدرش فهمید داره میمیره ولی تا آخرین لحظه داره ازش استفاده میکنه اصلااااا با عقل جور در نمیومد. تو افکار خودش غرق شده بود که در اتاق باز شد. جونگ کوک بود.
_جوجه طلایی. پدر گفت بریم پایین.
+پوففف.
با سر تایید کرد و پشت برادرش از پله ها پایین رفت. سرش رو تا حد امکان پایین انداخت که با اون مرتیکه هیز چشم تو چشم نشه. اگه قبلا ازش متنفر بود، الان هم متنفر بود هم یجورایی از میترسید.
_نمیخوای به آقای چوی سلام کنی آیون؟
صدای پدرش اونو به خودش آورد و تعظیم نود درجه ای به مرد مقابلش کرد:
+س...سلام
+تقریبا دو هفته. ولی امروز شدید شد و باعث شد از حال برم.
_پس چرا زودتر مراجعه نکردی؟
+چون برام مهم نیست.
_چرا؟
+مهم نیست دیگه.
شونه ای بالا انداخت. میتونست حدس بزنه دکتر داره به این فکر میکنه چرا یه دختر 16 ساله سلامتیش براش مهم نیست. دکتر آهی کشید و گفت:
_متاسفانه تومور مغزیه. مشخصه خیلی وقته تحت فشار قرار داری و چون دیر اقدام کردی خیلی پیشروی داشته.
+چقدر دیگه وقت دارم.
دکتر از لحن بیخیال دختر با تعجب پرسید:
_منظورت چیه؟
+منظورم اینه چند وقته دیگه میمیرم.
دکتر آه دیگه ای کشید و گفت:
_با عمل میشه برش داشت...
+و اگه عمل نکنم؟
_چرا نمیخوای عمل...
+فقط جوابمو بدین.
_احتمالا دو ماه. ولی اگه از پس هزینه هاش برنمیای میتونی قسطی...
+ممنون دکتر. من دیگه میرم.
_لطفا پدرت رو صدا بزن که بیاد داخل.
سرش رو به نشونه ی مثبت تکون داد و از اتاق دکتر خارج شد.
***
با تعجب به خیابونا نگاه کرد. مسیر خونه نبود.
+خونه نمیریم؟
_نه. میریم پاساژ.
پوزخند تلخی زد.
+پس فهمیدین دارم میمیرم میخواین یه لطفی در حقم بکنین؟
_امشب آقای چوی میان برای بستن قرارداد. نمیخوام مایه سرافکندگیم بشی.
قلبش فرو ریخت. یعنی به این زودی قرار بود به عنوان برده فرستاده بشه. لبخند تلخی زد و گفت:
+میدونستم.
***
نگاهی به خودش توی آینه انداخت. اون پیراهن صورتی ملایم و آرایش ملیح با موهای قهوه ای روشن نسبتا بلند و چشمای طوسی_عسلی ترکیبی وصف نشدنی ای بود. آهی کشید. کاش انقدر خوشگل نبود که دل یه پیرمرد رو بلرزونه. پدرش فهمید داره میمیره ولی تا آخرین لحظه داره ازش استفاده میکنه اصلااااا با عقل جور در نمیومد. تو افکار خودش غرق شده بود که در اتاق باز شد. جونگ کوک بود.
_جوجه طلایی. پدر گفت بریم پایین.
+پوففف.
با سر تایید کرد و پشت برادرش از پله ها پایین رفت. سرش رو تا حد امکان پایین انداخت که با اون مرتیکه هیز چشم تو چشم نشه. اگه قبلا ازش متنفر بود، الان هم متنفر بود هم یجورایی از میترسید.
_نمیخوای به آقای چوی سلام کنی آیون؟
صدای پدرش اونو به خودش آورد و تعظیم نود درجه ای به مرد مقابلش کرد:
+س...سلام
۸.۸k
۰۶ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.