عشق و نفرت پارت ۷
ات:رفتم تو حیاط نشستم و یکم فکر کردم واقعا راه حلی نداشتم تو این سن با یه بچه چه غلطی بکنم تو تمام این فکرا فقط یه راه حل به سرم زد میدونم اشتباهه ولی آخرین راه حل برای خلاص شدن از تمام این دردسراس به سختی خودمو رسوندم به پشت بودم رفتم لب دیوار وایسادم
جیمین:دیدم ات دیر کرده رفتم پایین دیدم نیست یهو دیدم یکی لب سکو رو پشت بوم وایساده سریع خودمو رسوندن به پشت بوم
ات این کارو نکن لطفا
ات:این آخرین راه حله لطفا به اون عوضی بگو ازش متنفرم و باعث تمام اینا اونه
از پشت خودمو انداختم
جیمین:اتتتتت
کوک:صدای داد جیمینو شنیدم رفتم تو حیاط دیدم ات غرق خون افتاده کف زمین
کوک:وایی من چه غلطی کردممم اینو گفتم و چشمام سیاهی رفت
۳ سال بعد
کوک:بعد از مردن اون فقط بچه ازش موند و خاطراتش درسته وقت کمی بود ولی واقعا از ته دل بهش علاقه مند شده بودم باعث اون اتفاق منم و الان فقط باید از. یادگاریش محافظت کنم ولی چجوری وقتی خودمم معلوم نیست تا کی زنده باشم اون سرطان کوفتی داره عذابم میده
جیمین:کوک داروهاتو خوردی؟
کوک:آره بیا امروز یه کاری کنیم به لیا خوش بگذره
جیمین:عاا باشه ولی یهویی چرا؟
کوک:چون تنها یادگاری ات اس و نمیخوام زندگی سختی داشته باشه
جیمین:عام باشه ولی چرا یهو یاد ات افتادی دوباره
کوک:مهم نیست برو به لیا بگو آماده بشه بریم شهر بازی
جیمین:باشه رفتم لیارو صدا کردم و آماده شد رفتم بالا کوک رو صدا کنم
کوک
کوک:.....
جیمین:دیدم صدایی نیومد رفتم تو اتاق با بدن سردش مواجه شدم
لیا نیا تو پایین منتظر باش
لیا:عا باشه اتفاقی افتاده؟
جیمین:نه فقط نیا تو
اشکام بی اختیار میریخت پایین رفتم قرصاشو چک کردن دیدم بسته هاش پره یعنی تو این مدت هیچکدوم رو مصرف نمیکرد
نفهمیدم چجوری ولی بردیمش بیمارستان و تموم کرده بود لیارو فرستاده بودم اون یکی خونه نمیدونستم چجوری قراره بهش بگیم
۵ ماه بعد
جیمین :امروز با لیا رفتیم سر خاک کوک و ات
شما رفتید و منو تنها گذاشتید با یه بچه ولی قول میدم ازش خوب مراقبت کنم در آرامش بخوابید
پایانن خب میدونم بد تموم شد ولی واقعا فکری برای پایانش نداشتم امیدوارم خوب شده باشه
جیمین:دیدم ات دیر کرده رفتم پایین دیدم نیست یهو دیدم یکی لب سکو رو پشت بوم وایساده سریع خودمو رسوندن به پشت بوم
ات این کارو نکن لطفا
ات:این آخرین راه حله لطفا به اون عوضی بگو ازش متنفرم و باعث تمام اینا اونه
از پشت خودمو انداختم
جیمین:اتتتتت
کوک:صدای داد جیمینو شنیدم رفتم تو حیاط دیدم ات غرق خون افتاده کف زمین
کوک:وایی من چه غلطی کردممم اینو گفتم و چشمام سیاهی رفت
۳ سال بعد
کوک:بعد از مردن اون فقط بچه ازش موند و خاطراتش درسته وقت کمی بود ولی واقعا از ته دل بهش علاقه مند شده بودم باعث اون اتفاق منم و الان فقط باید از. یادگاریش محافظت کنم ولی چجوری وقتی خودمم معلوم نیست تا کی زنده باشم اون سرطان کوفتی داره عذابم میده
جیمین:کوک داروهاتو خوردی؟
کوک:آره بیا امروز یه کاری کنیم به لیا خوش بگذره
جیمین:عاا باشه ولی یهویی چرا؟
کوک:چون تنها یادگاری ات اس و نمیخوام زندگی سختی داشته باشه
جیمین:عام باشه ولی چرا یهو یاد ات افتادی دوباره
کوک:مهم نیست برو به لیا بگو آماده بشه بریم شهر بازی
جیمین:باشه رفتم لیارو صدا کردم و آماده شد رفتم بالا کوک رو صدا کنم
کوک
کوک:.....
جیمین:دیدم صدایی نیومد رفتم تو اتاق با بدن سردش مواجه شدم
لیا نیا تو پایین منتظر باش
لیا:عا باشه اتفاقی افتاده؟
جیمین:نه فقط نیا تو
اشکام بی اختیار میریخت پایین رفتم قرصاشو چک کردن دیدم بسته هاش پره یعنی تو این مدت هیچکدوم رو مصرف نمیکرد
نفهمیدم چجوری ولی بردیمش بیمارستان و تموم کرده بود لیارو فرستاده بودم اون یکی خونه نمیدونستم چجوری قراره بهش بگیم
۵ ماه بعد
جیمین :امروز با لیا رفتیم سر خاک کوک و ات
شما رفتید و منو تنها گذاشتید با یه بچه ولی قول میدم ازش خوب مراقبت کنم در آرامش بخوابید
پایانن خب میدونم بد تموم شد ولی واقعا فکری برای پایانش نداشتم امیدوارم خوب شده باشه
۱.۳k
۱۲ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.